از آن صبح بی خورشید
از آن صبح بی خورشید
دیگر نمی بیند کویر کوفه، مردی را که باران بود
در دست های مهربانش طرح تبدیل بیابان بود
مردی که در آرامش نامش کبوتر لانه می بست
مردی که ضرب ذو الفقارش ،گوییا قهر خدایان بو د
مردی که دریایی ترین بود و خدای مهربانی
در آستین شهر اما تیغ زهر آلوده پنهان بود
شهری که آیات رسای سبز قرآن را نفهمید
شهری که زلف عقل و ایمانش پریشان پریشان بود
شهری که تا – فردای بغض کودکانش هم ندانست
بین علی ، ویرانه ها و شب ، چه رازی در میان بود
از سیل اندوهی که می پیچید در آن صبح بی خورشید
در چشم های آسمان ، دق مرگی دنیا نمایان بود
تنها نه نخلستان ز تن می کند شولای شکیبایی
آه از نهاد چاه می جوشید و دریا رو به پایان بود
پیچید دنیا را میا ن هاله ی حیرانی و شرم
عطر عباراتی که بی تابانه در حال بیان بود
کوچک تر از آنیم من و این واژه های تا ابد لال
از طرح تصویر علی آیا خدا یا این که انسان بود؟
تلاجن نام درختچه ای است و در نواحی کوهستانی شمال هم می روید