راز نگفته ای و سرود نخوانده ای...
بر مزار دکتر علی شریعتی1
دمشق- مهرماه 1388 عباس حسن پور
چاپ شده در مجموعه مقالات با عنوان » من، کلمه، کتاب«
»سلام و ارادت ما را هم به دکتر برسان«. این جملهای بود که بیشتر دوستان، در سفر به »سوریه«
بر ما تکلیف کرده بودند. علاقهی شخصی و پذیرش تکلیف دوستان، شعلههای آتش این دیدار را شعلهورتر
کرده بود.
عصر دومین روز اقامتمان در سوریه با همسر و دوستی دیگر برای دیدار شریعتی آماده میشویم. از هتل
تا پشت زینبیه که مزار شریعتی آنجاست پیاده به راه میافتیم، دلم قرار نداشت اشتیاق و حسرت کلافهام
کرده بودند. تلاش میکنم، حالم را از همراهان پنهان کنم امّا ممکن نیست چراکه:
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ ضمیر
عبارات و آموزههای سرشار از حسّ و حرکتش که با مهندسی خردمندانهای بر کتیبهی روزگار ثبت
و حکشدهاند، در جلوی چشمم رژه میرفتند، حس غریبی در دل و بار سنگینی بر دوش دارم، نمیدانم
طنین شوق دیدار است یا شرمندگی در برابر معلّم بزرگی که در کلاس درسش ننشستیم، به کلام نافذش
که حاصل »کشف«، »ایمان«، »عشق« و »یقین« بود، گوش جان نسپردیم، معلّمی که در کلاس درسش
آسیب شناسانه، پاشنههای آشیل را نشانمان داد، با نگاهی فرازمانی، نیاز امروزمان را فریاد کشید و هر
چیزی را که آنگونه بود به توصیف و تحلیل نشست، نه آنگونه که خود میخواست یا دیگران.
و دعایش این بود:»خدایا عقیدهامرا از دست عقدههایم مصون بدار«.
و پیام متواضعانهاش: »ملّت من!من برای تو کاری نکردهام،امّا میدانیکه با دشمن نساختم«.
و بغض گلوگیرش: »دلم میخواهد فقط فریاد بکشم و همه را از فاجعه خبر کنم«.
و تأمّلات و دریافتهای عمیق فیلسوفانهاش:
»ساعتها را بگذارید بخوابند، بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست«.
»اگر تمام ابرها ببارند گلهای قالی جوانه نمیزنند. این قانون زیر پا ماندن است«.
»برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرأت لازم است وگرنه هر ماهی مردهای هم
میتواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند«.
»خدایا، به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی همراه، جهاد بی سلاح،کاربی
پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی دنیا، عظمت بی نام، خدمت بی نان، ایمان بیریا، خوبی
بینمود، مناعت بی غرور، عشق بیهوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بی آن که
دوست بداند، روزی کن«.
»اگر قادر نیستی خود را بالا ببری، همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری«.
و با این دردها و دغدغهها زیست و در بیخ گوش زمانه و تاریخ زمزمه کرد و فریاد کشید که:
»در دردها دوست را خبر نکردن، خود نوعی عشق ورزیدن است«.
»درد من حصار برکه نیست، درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور
نکرده«.
»خدایا! در برابر هر آن چه انسان ماندن را به تباهی میکشاند، مرا با نداشتن و نخواستن رویین-
تن کن«.
صدای گوشخراش فروشندگان و دورهگردها که در تمامی اماکن منتهی به زیارتگاههای سوریه مستقر
هستند، آزارم میدهد، برای غلبه بر این همه آلودگی صوتی، شعر »زندگی« اش را خامشانه زمزمه میکنم.
در باغ»بیبرگی« زادم
ودر ثروت فقر،غنی گشتم.
ودر هوای دوست داشتن، دمزدم.
و در آرزوی آزادی سر برداشتم.
و در بالای غرور، قامت کشیدم..
و از مهر،نوازشم کردند.
و»حقیقت«،دینم شد و راه رفتنم.
و »خیر«،حیاتم شد و کار ماندنم.
و»زیبایی«،عشقم شد و بهانهیزیستنم!
به دروازهی قبرستان رسیدیم، دوست داشتم بیتابانه، آنگونه که او بر سر دخمهها در کنار »اهرام
ثلاثه« رفت، بروم. در ابتدا بهرسم معمول فاتحهای نثار اهل قبرستان کردیم.
تا لب بازکنم، مرد سوری با اشارهای ما را به سمت آرامگاه هدایت کرد. با بغض فاصله را پیمودم. نزدیک
که میشوی، دست ادب بیدرنگی به سینه میچسبد و کمر ارادت ناخواسته خم میگردد.
ناخودآگاه شعر »سهراب« به یادم میآید. »به سراغ من اگر میآیید / نرم و آهسته بیایید / مبادا
که ترک بردارد / چینی نازک تنهایی من«. قدمها آهستهتر و بغضها گلوگیرتر میشوند. سکوت مبهم
اطراف با نجواها و زمزمهها درهم میشکند، گه گاه حسرت و هقهقی به گوش میرسد. پشت میلههای
اتاقکی که مرد و مزار را در برگرفته است، ایستادیم امکان در بغل گرفتن دکتر وجود نداشت و این دیوار
و این میلهها در این لحظه چقدر ملالانگیز و نفرتآورند!
میخواستم جلو بروم، جلوتر، شاید بتوانم نگفتههایش را بشنوم، نگفتههای نسل و دیار و تبارم را نجوا
کنم و بگویم، انگار بین روز ما و روزگار شما فرقی نیست.
تو نوشته بودی:
»فلسفهی زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه میشود؛ فدا کردن آسایش زندگی برای
ساختن وسایل آسایش زندگی«.
»و استعمار غربی به اسکیموها هم یخچال میفروشد و...«.
»دیروز همسایهام از گرسنگی مُرد، در عزایش گوسفندها سر بریدند«.
و من میبینم:
تنهایی هم چنان مرض مهلک قرن ماست.
استعمار پوست انداخته و هم چنان به تاراج فکر و فرهنگ و سرمایه ملل مشغول است.
و در جهان مدرن به تعداد گنجشک، سنگ وجود دارد.
و اسباب آسایش روزگار ما، بهموازات خود آرامش را قتلعام کرده است.
و هم چنان هیچ سیاووشی به مظلومی تبار ما نمیرسد.
و هنوز هم، کسی »کویر« سرسبزی چون تو نیافرید.
و هم چنان رسالت شگفت انسانی، مقهور »نان« و »مد« و »مصرف« میشود.
سرم را بلند میکنم ایرانیان از هر شهر و دیاری اینجایند و خدابیامرزی و فاتحهای نثار میکنند و
برمیگردند. بعضیها هم که خطّی از درد، عشق، تنهایی و اضطراب بر پیشانیدارند، چیز مینویسند، عکس
میگیرند، نجوا میکنند و...
زمزمهای حواسم را به خود مشغول میکند
نه،من هرگز نمینالم / قرنهانالیدن بس است / میخواهم فریاد کنم / اگر نتوانستم / سکوت
کنم / خاموش مردن بهتر از نالیدن است.2
آن اتاقک که مرد و مزار را در خود محبوس کرده است از دو دیوارش منتهی به دیوار بلند قبرستان
است. از پشت شیشهی پنجره و میلههای آهنی، میتوانی درون را ببینی. قرآن مجید، تعدادی عکس قاب
گرفته در طرحهای مختلف، کتاب اسلامشناسی، چهار پوستر نوشته، دستهگلی مصنوعی و دو تابلو که
عموماً مربوط به شریعتی است، در چشماندازت خودنمایی میکند.
لبخند، آرامش، غرور و تنهایی چیزهایی است که در تمامی عکسها خودنمایی میکند. به یاد جملاتی
میافتم از خودش در کتاب »دفترهای خاکستری«.
»چقدر روح محتاج فرصتهایی است که در آن هیچکسی نباشد«.
»من شکست نمیخورم. ایمان و دوست داشتن رویینتنم کردهاند«.
و این دل نوشتهها »چهارده قرن است سرم را بر دیوار خانهیخاموش و گلین محقّرینهادهام
که از همهی تاریخ بزرگتراست و هرگز بهزور هیچ قیصری، زر هیچ گنجی و تزویر هیچ معبدی،
سرم را لحظهایبرنگرفتهام و به سراغ خانهیدیگری نرفتهام؛کهدر این خانه:فاطمه هست
نخستین قربانی غضب و فریاد اعتراض مظلوم؛ وعلی هست،نخستین حقّ محکوم اشرافیّت و
نفاق کهحسین هست آقای شهیدان بشریت؛کهزینب هست،پیام ابدی انقلاب و زبان گویای
شهادت«.
نمیدانم کارگاه اندیشهی این معلم راستین در چه زمانی بنا نهاده شد، امّا در استحکام تار و پودش،
در نما و نازککاریهایش و طرح و رنگ هنرمندانهاش تردیدی نیست. و اصلاً آیا هنر معلّمی جز اعجاز
ارتباط، حرکت بخشیدن، دعوت به اندیشیدن، خوب دیدن، دوباره دیدن، فهمیدن و ...چیز دیگری است؟
شریعتی که همه جا خود را یک معلم قلمداد میکند از »مزینان« تا »سوربن« و از روستاهای
دورافتادهی مشهد تا حسینیهی ارشاد را با پای شدن، ایمان، آگاهی پیمود. او در کلاس سادهی درسش،
شمع آگاهی افروخت و پنجرههای بیداری و بینایی گشود، بر تختهی »سیاه«، »سفید« نوشت. خطر جهل،
خرافه و استعمار را فریاد کشید، سر ارادت بر سجّادهی علوی نهاد و رسالت »زینب«ی را برای بازماندگان
نهضت شورانگیز »حسین«ی تکلیف کرد. باغ انتظار را با مژدهی رسیدن بهار طراوت و توان بخشید، قلم
را »توتم« خود ساخت و با خطّی خوش و ایمان به خدا و تکیه بر رهتوشههایی که از مکتب مولایش
حضرت علی )ع( و امام حسین )ع( آموخت، خطاب به فرد و جامعه و تاریخ نوشت:
»کوری را هرگز به خاطر آرامش،تحمّل مکن«.
»دعا هرگز جانشین وظیفه نمیشود«.
»ظلم،تکّه آهنی است که در زیر چکش ستمگر و سندان ستم پذیر شکل میگیرد و...«.
به یاد دارم درجایی نوشته بودم، شریعتی تنها روشنفکر دینی ایرانی است که توانست به آرامی نسیم
در اعماق جان اقشار مختلف نفوذ کند، دوید و دواند و هم چنان چون روزگار حیاتش میدود و میدواند
و گذشت زمان و بیمهریهای روزگار نهتنها نتوانست، گَرد مرگ و فراموشی بر چهرهاش بپاشد، بلکه
نمایانترش کرد.
گفتم باید کاری کرد، فرمانی از درون دریافت کردم. خوب نگاه کن. نوشتههای اطراف و دیوارههای
اتاقک، مرا به خویش خواندند. عباراتی از آثار مختلف شریعتی و یا دیگران با خودکار یا ماژیک، در رنگهای
مختلف و خطوطی متفاوت امّا خواندنی و تأمّل برانگیز.
گفتم در حدّ امکان، عین همهی آنها را یادداشت نمایم و درجایی چون اینجا منعکس سازم، برای
کسانی که وامدار روشنی چراغ معرفت اویند و در عمارت رفتار و آگاهی خود، از سازهی اندیشهها و
رهیافتهای او هم بهرهای دارند و با تازیانهی کلامش از خواب و خلسهی »کهف«ی برخاستند و در اقامهی
قنوت عشق و معرفت، مشی و مرامش را مراد خویش ساختند.
و اینک تابلو نوشتههای درون اتاقک :
-خدایا!چگونه زیستن را تو به من بیاموز،چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
-زندگی چیست؟نان،آزادی،فرهنگ، ایمان و دوست داشتن.
-آگاهی گوهری است برتر از وجود.
-اگر تنهاترین تنهایان شوم،باز خدا هست.
-من هر دو را میخواهم،هم عشق را وهم آزادی را. قلبم را فدای عشقم میکنمو عشقم را
فدای آزادی.
و این چهار بیت شعر:
چون ندای ارجعی از رب شنید روح پاکش سوی خالق پر کشید
روح پاکش در جوار زینب »س« است جامعه از دوریش اندر تب است
سوز عشق او درون سینه است سینهای کو فاقد هر کینه است
از فراقش دیدهام گریان بود شوق دیدارش مرا در جان بود.
و بر روی دیوارههایاتاقکهم نوشتهشده بود:
-بهراستی فرق است بین بشر و انسان،بشر »بودن« استو انسان »شدن«.
-اگر تنهاترین تنها شوم،باز خدا هست،خداوند جبران تمام نداشتنهاست.
-زینب نگو بر تو چه گذشت،بگو ما چه کنیم؟
-ما چون تو در کلبهی فقیرانهیخود خدایی داریم.
-دکتر،آزادیت زیبا بود.
-سلام بر تو ای معلم عشق و آزادی!
-خداوندا! من در کلبهیفقیرانهیخود چیزی دارم که تو در عرش کبریاییات نداری،من چون
تویی دارم و تو چون خودت نداری.
-دوست داریم کویری بشیم دکتر!
-عشق میتواندجانشین همهینداشتنها شود.
-پیروزی قبل از آگاهی فاجعه است.
-برایت دعا میکنم که ایکاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو میگیرد.
-دکتر ...دریا توفانی است،آرام میگیردامّا خاموشنمیشود.
-ای تابندهترینستارهیغربت!همیشه به یادت خواهم بود.
-خدایا بگذار مُردنم را خودم انتخاب کنم،امّا آنگونه که تو دوست داری.
-ابوذر تنها زیست، تنها مرد و تنها برانگیخته میشود و شریعتی نیز چنین کرد.
-پروردگارا!به متعصّبین ما فهم وبه فهمیدگان ما تعصّب عطا فرما.
-خدایا مرا از کسانی قرار بده که از راه دنیا درمیآورند و خرج دین میکنند،نه کسانی که از
راه دین درمیآورند و خرج دنیا میکنند.
-آنجا که عشق فرمان میدهد،محال سر تسلیم فرود میآورد.
-آنان کهرفتند کاری حسینی کردند و آنان کهماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدیاند.
اینها تقریباً تمام نوشتههایی است که در چشماندازم خودنمایی میکند به غیر از خطوط ناخوانا و
کمرنگ و پامال شده.
پس از یادداشتبرداری قدری سبک شدم. نوشتههایی که سرشار از زیباترین واژگان قاموس هستی
)خدا، عشق، ایمان، زندگی، پرستش، آزادی دوست داشتن و...( و نازنینان عالم خلقت )محمد )ص( علی
حسین )ع( فاطمه و زینب )س( و...( است.
فهمیدم »خاموشی، فراموشی نیست « و گمنامی را بر بدنامی ترجیح دادن، عین شهرت است؛ و
مینویسم نه جبر و جهل و تیغ و دار زمانه توانست، منصور حلاج، عین القضات، حسنک وزیر و امیرکبیر
را بدنام و ناپدید سازد و نه تیر طعنه و توطئه توانست مولانا، خواجه نصیر و بوعلی سینا را از پای درآورد
و نه بیاعتنایی سلاطین غزنوی چیزی از اعتبار فردوسی و شاهکارش کاست و نه تحریف و تکفیر توانست،
خیمهی خیام را فرو بریزد و نه هجرت و غربت توانست در ارادهی شکوهمند شریعتی خدشه و خللی وارد
کند. کسی از همراهان همیشه، جملهی بدیعی بر زبان میآورد »این معدن روزی کشف و استخراج خواهد
شد«.
هنگامهی اذان نزدیک میشود و ما هم آمادهی رفتن به حرم حضرت زینب )س(. صدای پای غروب،
خداحافظی و طنین »سوتک«4در سرسرای دل درهم میآویزند و این آخرین پلان حضور بر مزار دکتر
علی شریعتی است.
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ / نمیخواهم بدانم / کوزهگر از خاک اندامم چه خواهد
ساخت؟ / ولی بسیار مشتاقم / که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست
کودکی گستاخ و بازیگوش / و او یکریز و پیدرپی دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
/ و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد / بدینسان بشکند در من/ سکوت مرگبارم را /
سکوت مرگبارم را.
منابع: محفوظ