سعی و صفا میان کوه ودرخت

             در دهکده ای کوهستانی،در دامن دایه ی مهرآیین البرز این جهانی شدم .پاییزبود ونگارگر چیره دست طبیعت طرح و رنگ و نقش های دیگر گونه ای را بر بوم آبادی رقم می زد. پاییز بود و دهکده با برداشت گندم و کاه و خرمن،طلایی ترین مدال را بر سینه و گردن داشت.پاییز بود و هزار رنگی درختان و حضور و هجوم «کاجی1» هاو «کریپ2» ها در آسمان آبادی و آغاز و ذخیره سازی آرد وبرنج ونفت و زغال وما یحتاج زندگی برای شش ماه سال تا دق الباب بهار و عنایت خورشید و گشایش معابر و....

        آبادی ما در بن بست قرار دارد،چهار سوی چشم اندازت را کوه و صخره فرا گرفته است. آبادی ما بر زانوی کوه به خواب می رود و با تکیه بر شانه هایش بر می خیزد.عجب تکیه گاه شاعرانه ای !

          در آن جا بخواهی نخواهی رابطه ای بین تو و کوه برقرار می شود،تأثیر متن بر ادراک را فراموش نکن،چیزی که از روزگار قبل از جنینی حضور و هستی تو را دربر گرفته،چگونه قابل پشت پا زدن است؟با کدام داروی بیهوشی به فراموشی سپرده می شود؟

             قبلاَآن روزهارا این گونه دیده و سروده ام:روزهای معصوم کودکی ، فضایی عاری از هر چه تکنولوژی و اضطراب  و عطش برای رفتن ها  ونرسیدن ها و...

 

یاد اون روزای بچگی به خیر   دستامون برای هم پل می شدن                                         

توی دفترای نقاشی مون        خارا گل ،پرنده ،بلبل می شدن

 

آسمون آبی بود و غصه نداش           غنچه ها یکی یکی وا می شدن

قطره ها دستاشون تو دست هم        عاشق دیدن دریا می شدن

 

خونمون سمت گلای اطلسی                          پنجره این همه تنگ و تار نبود

هیچ کسی تو خونه اش قفس نداشت             قحطی پرنده و باهار نبود

 

تو خوابا فرشته ها ی مهربون                       کوچه رو هی آب و جارو می زدن

انگاری ماه و ستاره می شدن                       شبا تا سپیده سوسو می زدن

 

هی می گفت تو قصه ها مادربزرگ               حیفه که قصه ی آرش نباشه

من اگه قصه بگم،نمی تونم                         یادی از سوگ سیاوش نباشه

 

پدرم فصل باهار ،مث درخت                      حرفای سبز و پراز جوونه داش

پُرو خالی می شد از غصه، ولی                   رو لباش خنده ای آشیونه داش

 

پدرم با همه ی خستگی هاش                  گاهی بارون می شد و گاهی چراغ

اونقده ایستاده تا خشکی نیاد                   تا نشه مزرعه بازار کلاغ

 

مادرم تموم عمر تو مزرعه                       نبض گندم وگُلا رو می گرف

دستای گرم و نجیبش تو دعا                  دامنِ سبزِ خدا رو می گرف

 

ده ما غیر خدا کسی نداش                  کوچه با خنده چراغون می شده

با دعای مادرا، درد و بلا                        نصیب گرگ بیابون می شده...

       فکر می کنم در آبادی ما، نخستین چیزی که نگاهت را به خود مشغول می سازد،همین کوه هایند،کوتاه وبلند،مغرور و متواضع و دوستی و دلدادگی من هم با کوه ها ،آغاز شده بود.کی؟نمی دانم.با عرفان کودکانه ی خود می دیدم کوه ها چندین گام به خدا نزدیک ترند .

              بعدها فهمیدم،همان کوه ها ،نگهبانان بی مزد و منت آنجایند،به حکم حکمت الهی« والجبال اوتادا 3» وبرای تک تکمان دایگی کردند،در شب های برفی و بارانی چترند و روز های ابری و اضطراب چراغ. هم گرگ ها را تاراندند و هم با انعکاس آوازها ،آبادی را برکت بیداری بخشیدند.

          بعدها فهمیدم برخی از پیامبران از دل کوه به رسالت بر انگیخته شدند و بشر در مرتفع ترین بناهای عبادی خود در فرم و معنا به کوه نظر دارد. مثل « زیگورات» ها یا همان معابد پلکانی (وقتی از پایین به بالا نگاه می کنی نمایی از کثرت به وحدت و در نظری معکوس جلوه ای معنادار از وحدت به کثرت را خامشانه ،فریاد می کشند)کوه ها مثل پرنده،مثل درخت مرا به تماشای آسمان بردند،راست می گفت سلمان هراتی شاعر«کوه ها ،نگاهمان را به بالا سوق می دهند».

       از پایین که نگاه می کنی ،انگار چهار گوش آسمان را این کوه ها به گرده گرفته اند.کوه ها تخت روان آسمانند،استوار وایستاده و بی دریغ دقیقه ای ،وگرنه ملال مدام این همه ماه و سال تومار تماممان را در هم می پیچید، نمی پیچید؟

        کوه مادرانه دستت را می گیرد.بلندت می کند و غرورت می بخشد،اما نمی توانی مغرور شوی،نگاه بی اعتنای کوه،پلنگ غرورت را گنجشکی دست آموز می سازد و شیهه ی سمندت را به زمزمه ای در خویش بدل می نماید،مردان کوهستان بی آن که مغرور باشند، وارث فخر و غرورند.        

         می توانی با تکیه بر همان کوه ها ،اندوهت را بتکانی . نگاه تلخ و شورت را به شیرینی منظره ای بسپاری،پرواز عقابی،رمیدن غزالی،ناله ی جغدی و... . کوزه هایت را از سخاوت چشمه سار های اطرافش پر سازی چشمت را ببندی و با رازی و آوازی ،پلی میان دو شادی  ،دو لبخند ،دو صبح،دو نگاه بزنی و با عطر پونه ها و دم  کرده ی پر سیاووشانش مسمومیت غلیظ شهر را از جسم وجان پاک کنی،با شلاق شوق ، رمه ی اسب های خستگی ات را هی کنی و به« معصومیت از دست رفته4» برگردی.

         قبل از آمدن برق و یخچال و... ،آتش حرارت تیر و مرداد جسم و جان را با ذخایر برف و یخ کوه هاو دره های عمیق آبادی که یادگار سرد وسپید زمستان بود ، فرومی نشاندیم.5 و من از گرفتن یخ از چکادها و دره ها ی عمیقی که تسلیم تازیانه ی تموز نمی شدند،قصه ها و خاطره ها دارم . تنها چیزی که در مقابل آن مرارت ملال آور خستگی را از تن تکیده ی مان فراری می داد ،دعای مخلصانه ی مادرانی بود که جانانه نثارمان می کردند وجراحات تازیانه ی  سرمای زمستان را با زغال سنگ هایی که از دل همین کوه ها با دست اهالی استخراج می شد، مرهم می نهادیم و جسم وجان سرمازده راشیرازه می بستیم.و دیدم و شنیدم که هم آن سرمای بی رحمانه وهم همان معادن زغال،هم ولایتی های بی شماری را به کام کشید.

       در کوهستان که باشی ،کوه ایستادن را به تو می آموزد و رود رفتن را و دویدن را.گوش که می سپاری، تصنیف و ترانه ی گنجشک هاوکبک ها کدورتت را می زداید خشاخش برگ ها ،قصیده ی بلند و با معنایی است که در باد و باغ مترنم می گردد وبا پیچیدن صدای زنگ رمه ها به رابطه ی موسیقی و آرامش و موسیقی و زندگی پی می بری و...

        نگاه که می کنی آهوها راه های نرفته را نشانت می دهند ،پروانه ها نگاهت را به گل گره می زنند،نرمای نسیم و رقص موزون گندمزارها تو را به شعر می کشاند، پنجه بر ماه کشیدن پلنگ به اندازه ی فرود فواره وار عقاب ها، تماشایی است.

       مردان بی ریای دیاری که من در دامنش بالیدم،مخصوصا پیرانی که با عصای صبوری ،قلل دشوار زندگی را با اشک و لبخند در نوردیده و لطف و اعجاز بیدار باشی سحر گاهان را دریافته اند،پیش از شکفتن خورشید بیدارند و از برکت انفاس سحر گاهی سرشار،با هزاران آهوی چالاک در زانو وهزاران قناری غزل خوان وسِحر آواز در گلو.مثلا پدرم، پیش از اقامه ی نماز خورشید بر سجاده ی کوه ودشت، به نماز بیداری مفتخر است، و یکی از نیروگاه های اتمی توان وایمانش رادر هشتاد و اند سالگی همین بیدار باشی و شبگیری می داند و من گواهی می دهم که پیر مرد هنوز که هنوز است در مسابقه ی نامریی با خورشید ، شایسته ی طلایی ترین مدال هاست.

           آبادی ما علاوه بر کوهستانی بودن،در بن بست قرار داردو تازگی ها فهمیدم در روزگارافسارگسیختگی ها و بزن در رویی ها ،در بن بست قرار گرفتن هم می تواند لطف بزرگی باشد.تنگی کوچه های روستایی و بافت تودر توی آن،می تواند نشانی از میل به وحدت و پیوند باشد .اندیشه ای مبارک که نمودی پیرامونی یافت .این میل عدم فاصله و تنگاتنگی،همیشه مرا به سمت سهراب می کشاند که « ...بی گمان در ده بالا دست،چینه ها کوتاه است / مردمش می دانند که شقایق چه گلی است / بی گمان آن جا،آبی ،آبیست / غنچه ای می شکفد ،اهل ده باخبرند...6».روستای ما در بن بست آرمیده است ،اماهیچ کوچه اش بن بست نیست با دیوار های کوتاه کاهگلی ، بی گزمه و گزند و بی دزد و داروغه .روزگاری همان کاه و گل چسبیده به دیوار علاوه بر کارکردهای متعارفش ،مایه ی معرفت زمانی مردان آبادی بود.یعنی،صبح را با غلبه ی رنگ گاه بر گل و شام رابا چیرگی رنگ گل بر کاه، رصد می کردند

      نوجوان بودم که روستایمان با نعمت جاده آشناشد چنگ انداختن «بولدوزر»در زمین های کشاورزی وسرنگونی درختان مسیر ،اشک و اندوه کشاورزرا جاری ساخت و من «بوتیمار» انه7 دردنیای کوچک خود،نگران قحط درختان بودم واین که مبادا سایه ها دست از سرمان بکشند و این که تنورمان بی هیزم بماند و این که خستگی ها در بی تکیه گاهی تکیده مان سازند و...و درختان قلع و قمع شده را شماره می کردم که حساب از دستم در رفت.

       با آن شکاف قهر آمیز و مجبور وصداهایی که اولین بار تجربه می شد ،شانه های آرامش روستایمان لرزید و من برای اولین بار جباریت تکنولوژی را در سطح وسیع دیدم ،تومار بکارت طبیعت منتهی به آبادی در هم پیچید،غزالان رمیدند. «توکا»ها8 کوچ کردند و برای مدت مدیدی صدای تیهو و تذروی به گوش نمی رسید و از حضور و هلهله ی گنجشک ها در صبح و شام روستا خبری نبود.

       حالا دیگر اسب جایش را به ماشین داده بود . بوق ماشین بر صدای زنگ رمه ها چیره شد و معابر خاطره انگیز منتهی به روستا، یکی پس از دیگری به فراموشی سپرده شدند.

        اسب جایش را به ماشین داده بود. پدرم می گفت :«درست است که،ماشین مثل اسب است ترا به دوش می کشد،کوله بارت را جابه جا می کند، کمتر باید بدوی و زودتر می رسی،اما هیچ ماشینی ،اسب نمی شود چرا که حس وعاطفه ندارد،دلدادگی را نمی فهمد،مراقب تو نیست تو باید مراقبش باشی . قهرش قطعی است .زبان نمی فهمد،گاهی بی آن که بخواهی تو را به ته جاده می برد،.سرپیچ خودت باید بپیچی و... » ومن مانده بودم که این  اندیشه  از تنفرش به تکنوولوژی نشات می گیرد ویا ازعلاقه ی مفرطش به اسب .

      جمعیت زیاد آن روزها از افتخارات خانواده ها بود. نه این که قحط مایه های مباهات باشد بلکه چرخش اقتصاد خانواده ها،جمعیتی را طلب می کرد، فارغ از دغدغه های صادق و کاذب شیوه ی معیشت و نگرانی از تحصیل و شغل . و دستاویز دیگر ازدیاد فرزند را میزان رابطه و دوستی خود با خدا می دانستند و انقطاع نابهنگام آن را از نشانه های قهر و رویگردانی اش و چیزی شبیه به این اندیشه « هر کودکی با این پیام / به دنیا می آید /که خدا / هنوز از انسان نومید نیست9» .راستی آن همه بی خیالی و خوش خیالی و حواله ی کار به خدا کردن چه شد؟

       بینش وروان شناسی والدین روستایی با همه ی نشیب و فرازو کاستی هایش، ستودنی بود. می گفتند خدا به اندازه ی سفره ی پهن شده روزی حواله می کند.آن ها به رشد فرزندانشان به صورت طبیعی و فائق آمدن بر خشم و خروش طبیعت و زیستگاه و غیره توجه داشتند،خاک بازی را مایه ی رشد جسمی و دماغی می پنداشتند و باور داشتند بچه که شیر پاکتی یا بستنی چوبی نیست که باید در یخچال نگهداری شود.برای پروانه شدن باید پهنه ی پیلگی را پشت سر نهاد و...

       شاید نخستین علاقمندی من به اجزا و عناصر طبیعت ،کوه ها بودند.چرا که به محض گشایش پلک ها،همیشه در جلوی چشم هایم خودنمایی کردند،از فتح قله های اطراف روستا چه خاطرات تلخ و شیرینی در دل و برای گفتن و نگفتن دارم.و هنوز که هنوز است سخت دلداده ی کوه ها و گریوه هایم.نمی دانم دل و درونم کدام روزی حواله شده اما ناشناخته را در آن حوالی جست و جو می کند؟نمی دانم چرا پلنگ زخمی خیالم، قصد کوچ و ترک ارتفاعات را ندارد؟

          دل ربای دیگر من درختانند. چرا که آن ها هم از دل زمین می جوشندومیل صعود در آوندهایشان جاریست و درجازدگی را برنمی تابندو نگاه مرا به بالا سوق می دهند .واین شاید تأثیر متن بر ادراکم باشد چرا که درختان هم چون کوه ها ،شهروند چهار فصل روستایند ،با جلوه ها و جاذبه های خاص،بادست و دلی کریم،با میلی به سمت آسمان،ایستاده و استوار. هر درخت در بهار لبخندزاری است و در پاییز عروس واره ای.من تاریخ دقیق این عاشقی و دلدادگی را نمی دانم،اما زود بود و ناگهانی ، مثل نزول شعر و شک بر بوم جان و پهنه ی پندار.

                شاید اولین کسی که دست دلم را به گردن درخت انداخت ،پدرم بود.پیرمرد چه احترامی برایشان قائل بود و با چه لذت و لبخندی گل ها ،شکوفه ها ،جوانه ها ،شاخه ها را ازنظر می گذرانید،گل از گلش می شکفت و شادمانه دست افشانی می کرد.واین ابیات مولانا را شکسته و بسته می خواند:

این درختانند هم چون خاکیان                دست ها بر کرده انداز خاکدان

با زبان سبز وبا دست دراز                       از ضمیر خاک می گویند راز...10

          با آن که بارها و بارها با سرشاخه های همان درختان در خانه و مدرسه تنبیه شدم،وبارها از بالای همان درختان سقوط کرده و خاطره و خراش هایش را به جسم و جان دارم،به درخت وفادار ماندم.و کودک درون من دایه ی دیگری برنگزید.

            زمانی حس غریب و شیرینی مرا به سمتشان کشید و با نخی نامریی دل دوخته درخت شدم که هنوز گرهی از کلاف الهام بخش و رازناکشان را نگشوده بودم و هنوز از آموزه های دینی و ملی در مورد درخت چیزی نمی دانستم.

       نخستین دانشم در مورد درخت ،دانش بصری بود یعنی می دیدم که درختان  با تکیه بر خویش ایستاده و به سمت نور در حرکتند، رشد می کنند و هر فصل جلوه و جلایی دیگر می گیرند،ریشه در آب و سنگ و خاک دارند،و با تحمل تلخی لبخند می زنند و به حرکت و حیات خویش در کنار یکدیگر ادامه می دهند. هرچه پربارتر سر به زیرتر، هرچه بلندتر و مسن تر، ریشه دار تر. دست دراز کردن های درخت همواره برایم دربر دارنده ی دومفهوم زیبای توامان بوده و هست. نخست آغوش گشایی، سخاوتمندی و تعارف میوه هاو سایه و...ودیگری احساس نیازمندی و التجا ی ملتمسانه و مصرانه به درگاه الهی. به حرکت و سمت وسوی برگ و شاخه توجه کن.  

     رشد وتغییر ذائقه و سلیقه و لانه ساختن هر آن چه که از رهگذر پیمایش پله های سال و ماه متمادی می تواند در دل و درون آدمی بگنجد،جایگاه درخت را در دلم محدود نساختند .هنوز هم گاهی خواب درخت شدن می بینم.

        من به دنبال کشف راز آن جاذبه ی جادویی بودم. تا این که در لابه لای صفحات و سطور به ارجمندی درخت درباور نیاکانمان پی بردم که زیباترینش این بود که در هر درخت فرشته ای پنهان است و جان آن فرشته به جان درخت بستگی دارد. بر انداختن درخت را مساوی با گرفتن جان فرشته می دانسته اند و خواندم «سرو کاشمر» دست کاشت خود «زرتشت» است ودر پندار و گفتار و کردار،درخت و فضیلت را برابر می دانست.

         آیا این شعار شعرواره فقط برای مصون ماندن درخت از گزند تبرزنان بود.اگر هم چنین باشد چه ظرف قشنگی  را برای چنین مظروفی  زیبا برگزیدند،ای کاش آموزه های اخلاقی و اجتماعی و فرهنگی روز و روزگار ماهم به همین لطافت و دقت خلق و درج شوند،باری، بازدارندگی این اندیشه برای اهل درک از نگهبان و جریمه و حبس و غیره بیشتر نیست؟این اندیشه ضمن وجه سلبی که نفرت از جنایت های ریز و درشت جنگلی است وجه ایجابی هم دارد که همانا ایجاد میل مفرط به خلق درختستان ها و گامی بزرگ جهت حفظ محیط زیست و طراوت چشم انداز زندگی و غیره هم هست.

        جست وجوی من ادامه داشت تا به حدیثی زیبا ،به زیبایی باور اجدادمان رسیدم.حدیثی از حضرت ختمی مرتبت، (ص)برخاسته از بیابان بی درخت حجاز در ارجمندی این گونه ی گیاهی.«هر کس درختی را آب دهد،انگار مؤمن تشنه ای را آب داده است.»این برابری باورم را بارورتر کرد.بارها در بی تکیه گاهی ام ،به درخت تکیه داده فانوس شعرم را در سایه سارشان روشن کرده و بسیاری از خاطرات تلخ و شیرینم را در پای همان درختان به خاک سپردم. نگاه که می کنم ،یکی از بهترین آموزگارانم درختانند هنوز.

         یکی از بهترین سروده ی شاعران معاصر ایرانی در مورد درخت تا آن جاکه من دیده و شنیده ام ، «غزلی برای درخت» اثر« سیاووش کسرایی» است ،به محض دیدن هر درختی این شعر در من زمزمه می شود.

        تو قامت بلند تمنایی ای درخت !/ همواره خفته است در آغوشت آسمان/ بالایی ای درخت !/ دستت پراز ستاره و جانت پر از بهار/   زیبایی ای درخت !

         وقتی که بادها/ در برگ های درهم تو لانه می کنند/ وقتی که بادها/ گیسوی سبزفام ترا شانه می کنند/  غوغایی ای درخت !/ وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است/ در بزم سرد او/ خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت !

          در زیر پای تو/ این جا شب است و شب زدگانی که چشمشان/ صبحی ندیده است/ تو روز را کجا؟/ خورشید را کجا؟/ دردشتِ دیده غرق تماشایی ای درخت؟

             چون با هزار رشته تو با جان خاکیان/ پیوند می کنی/ پروا مکن ز رعد/ پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت !/ سر برکش ای رمیده که هم چون امید ما/ با مایی ای یگانه و تنهایی  ای درخت !

         حالا می خوانم و می دانم که درختان ایستاده می میرند و حیاتی آگاهانه دارند.درختان کویری ناشکننده ترند.برگ های ریز و سوزنی آن ها به علت عدم تبخیر آب ذخیره شده است. و به علت نبودن در سایه ودریافت نور کافی، اصراری برای بلندی ندارند.بر عکس درختان انبوه به علت رهایی از در سایه قرار گرفتن به جست و جوی نور به سرعت قد می کشند.هر درختی شناسنامه و سن وسالش را به همراه دارد وعدالتی عبرت آموزدر تقسیم نور و غذا در قسمت های مختلفش در جریان است.و هزاران راز و رمز شناخته شده و نامکشوف دیگر...

          ومی اندیشم که یک درخت چه درس هاو چه آموزه های تعالی بخشی برای آدمی دارد یا اولی الابصار!درخت ها دربیشتر موارد و مواقع عین انسان هایند، ای کاش آدم ها در مواردی مثل درخت باشند.. و من اکنون نشسته درسایه سار درخت بیدی بزرگ با خود زمزمه می کنم..

...برگ برگ قصه هایت خواندنی                  رقص تو در باد و باران دیدنی

در بهاران دل رُباتر می شوی                       می روی بالا، کبوتر می شوی

می نشانی در کنارت یاس را                       جان دیگر می دهی احساس را

دست هایت رو به سمت آسمان                  آسمان بربام سبزت میهمان

گرچه با تاخیرو درد آید بهار                         خسته و دلگیر و سردآید بهار،

باز می ریزد زتوطرحی عجیب                     سایه و سارو شکوه و عطر سیب

شعر می جوشد زسر تا پای تو                    مثنوی ساز است مولانای تو

دست تو سرشار از لطف بهار                     جان تو دلواپس و چشم انتظار

گرچه می ریزد به پا و دست و سر               از زمین و آسمان تیغ وتبر،

هم چنان مست و تماشایی ترین                عشوه می ریزی فریبایی ترین

باز باید از تو آموخت ای درخت                  ایستادن در میان باد سخت...11

         روستای ما پا بر جاست و اندکی هم به زیور تمدن آراسته با تفاوتی معنادار در ابعاد و مصالح و مایحتاج اما با همان کوه ها و همان درختان« با دستی پر از ستاره و جانی پر از بهار12»، با همان چشمه های جوشان معرفت. هیچ لطفی تعطیل نشده است.هنوز هم پشه ها و رمه هایش هوا شناسی می آموزانند،زاغ هایش خبر آمدن میهمان را منتشر می سازند،سگ ها و اسب هایش پیش گوی حوادث غیر مترقبه اند. «داروگ13»ش نوید بخش باران است ومیزان رشد «کروریج14»هایش منادی زمستان های سهل و سخت .و تنها رود روستا با همان تواضع ازلی ابدی با زمزمه و سکوت،سینه خیز به سمت دریا در حرکت است و اسب هایش ترا به هر کجا که بخواهی می رسانند،چوپانانش به مرتع و رمه وچشمه وفادار ماندند.

             هم چنان اسپندهایش چشم زحمت را می زدایند و پونه ها و بنفشه هاو«گِل سرشوی15»اش درمان دردهای شناخته شده و ناشناخته اند. در باور اهالی درخت و علف بر داس و« دهره 16» برتری دارد وسعی و صفای من در کوه و درخت را هم پایانی نیست.و اگر روزی نشانی مرا خواستید .لطفا بفرمایید.

  کافی شاپی چهار فصل ،زیر درخت بیدی،در دامن میانی البرز

ارجاعات

1و2- نام دو پرنده ی مهاجر که در پاییز هنگام کوچ خوش نشینان و زمان درو محصولات ،آسمان روستارا پر می کردند،  کاجی باپروبالی کاملا سیاه و منقاری سرخ  هم اندازه ی کلاغ، باصدای  ضربی و هشدار دهنده  و کریپ هم اندازه ی کبوتر و به رنگ بلدرچین متأسفانه دراین سال ها اثری وخبری از آن ها نیست.

3-نام سریالی است.به کارگردانی داوود میر باقری

4-وکوه ها رامیخ های محکمی برای حفظ شما وزمین از لرزش ایجاد کردیم.( سوره نبا، آیه 7)

5- منطقه ای برف گیر بادره هایی عمیق در بالادست آبادی «نج» ، از توابع ییلاقی استان مازندران در بخش بلده و زادگاه نگارنده . نیاکان این کوه و منطقه را«سرد و خنی»نام نهادند که دو برداشت متفاوت از آن می توان کرد. الف:«سرد و خونی» که بیانگر سرما و خطر خیزی است . برف و یخ زمستان در دره های عمیقش منبع آب آبادی است و گاه تا زمستانی دیگر می ماند. ب: « سردخنی » معادل « خانه ی سرد » که باز هم بیانگر سرمای مفرط منطقه  است و یکی از اتراق گاه های  تابستانی گالش ها  چوپانان از گذشته های دور بوده و هست.

6- مصراعی از سهراب سپهری در شعر معروف آب را گل نکنیم از مجموعه ی حجم سبز

7- بوتیمار،نام پرنده ای که می گویند بر لب دریا یا کنار آب ها می نشیند و از ترس تمام شدن آب،آن را نمی خورد و همیشه تشنه کام است . نام دیگرش غمخوارک است.

8- توکا،نام پرنده ای از تیره ی گنجشکان ، بزرگ تراز گنجشک و به رنگ سیاه ،نماد نجابت و مهجوری

9-تاگور،1941-1861،شاعربزرگ وعارف مسلک هندی و برنده ی جایزه ی ادبی نوبل، از کتاب ماه نو و مرغان آواره

10-مولوی،مثنوی ،دفتر اول

11-ابیاتی از راقم این سطور

12-مصرعی از سیاوش کسرایی با تصرف (دستت پراز ستاره و جانت پر از بهار)

13-داروگ  به گویش بومی« وگ دار» ،نوعی قورباغه ی درختی که پیشاپیش خبر رسیدن باران را با صدایی شادمانه به گوش اهلی می رساند.

14- کروریج ،نوعی گیاه به اندازه ی درختچه با گل و برگ هایی زرد که در وقت رسیدن و خشک شدن، قهوه ای می شود و  گل ها و شکوفه هایش یکی از منابع تغذیه ی زنبورها در مناطق کوهستانی است. این گیاه به علت روغنی که در برگ ها وساقه اش ذخیره دارد ،بعد از خشک شدن قابلیت اشتعال داشته و در گذشته هایکی از اقلام هیزم تنورها بوده است .پیران روستای ما باور دارند که ازدیاد این گیاه در بهار ، نشانه ی برف زیاد و سختی زمستان پیش روست است و بر این عقیده تاکید دارند.

15--ِگل سرشور یا سرشوی (در زبان اهالی مصدر شوریدن همان شستن است) این گل درمراتعی نمناک در حدود بیست کیلومتری روستا در نقاطی خاص جود داشته وخاصیت درمانی متعدد ی دارد از جمله ضد عفونی کننده،ضد سردرد ،  شوره،  ریزش مو ، صرع،  میگرن ، دندان درد ، تب بر ،آرامش بخش و...  متاسفانه این سال ها استخراج و استفاده ازاین عنصر درمانگر مجانی و بی عارضه به فراموشی سپرده شده است.

16-دهره وسیله ای کوچک تر از داس علف تراشی برای درو گندم و برنج