دو غزل
کنار پنجره
هر چند پایانی ندارد انتظارم
هی لحظه لحظه، لحظه ها را می شمارم
بودایم و تا نیروانای حضورت
دست از تلاش عاشقانه بر ندارم
کنار پنجره
هر چند پایانی ندارد انتظارم
هی لحظه لحظه، لحظه ها را می شمارم
بودایم و تا نیروانای حضورت
دست از تلاش عاشقانه بر ندارم
امام مهربانی ها
به نام تو ای آسمانی ترین یا علی
نماد خدای جهان در زمین یا علی
صمیمانه تر از تو آیا سروده کسی
غزل های ایمان و عشق و یقین یا علی؟
سحر گاه « فزت برب »چه دیدی ،مگر
که پیچید در جانت عطری چنین یا علی
جهان با تمام نگاهش هنوز هم ندید
به جز تو امیری خرابه نشین یا علی
سکوت تو گویا تر از ذوالفقار تو بود
وهمبوی صد خطبه ی آتشین یا علی
بگو تا ببارد بر این تشنه زار زمین
هر آنچه تو گفتی به چاه امین یا علی
همان کودک کوچه های شب کوفه ام
و محتاج لطف تو ای نازنین یا علی
و ای کاشکی مثل آن کودکان کویر
شوم لحظه ای با شما همنشین یا علی
چه بغض غریبی گلوی دلم را گرفت
توانی ندارد غزل بعد از این یا علیرنج نامه ی سارا
عصر سه شنبه بود و جنگ بغض و سارا
هی می نوشت و پاره می کرد مشق شب را
در چشم هایش اضطرابی شعله ور بود
یاد آور رنج هبوط تلخ حوا
خورشید را در دفتر خود خط خطی کرد
پایش نوشت ای آسمان قدری مدارا
برگ درخت دفترش را زرد می کرد
آتش زده ب ر ریشه های سبز افرا
طرحی زد از فواره و میدان ،بقیه
دیوار و اشک وقاب عکس کودکی ها
فواره وار از ارتفاعات تخیل
افتاده پیش کوسه ها در عمق دریا
در حسرت لبخند مادر بود و روزی
خود را ببیند لحظه ای آغوش بابا
چیزی شبیه...نه نمی دانم چه چیزی
او را شبیه مار می کرد و معما
اصلا به روی خود نمی آورد دختر
سرگرم کارش بود ساعت ها و حالا
برگی نوشت چسباند دیوار اتاقش
هر چار گوش صفحه با تاریخ و امضا
امروز من مثل شب یک هفته ی پیش
حرف جدیدی هم ندارد صبح فردا
هر کس در این خانه سرو سازی جدا داشت
این جا ،من و مادر ،پدر، تنهای تنها
حس می کنم تنهایی ام پایان ندارد
حتی اگر دنیا بیاید خواهرم با...»
مهربان و ساده و سبز و صبور با گل و سجاده و دل ، آشنا
چشم هایت چشمه ایمان و عشق دست هایت جان پناه غنچه ها
آمدی با آیه آیه روشنی دوستی با جمله ای آغاز شد
ناگهان در سایه سار لطف تو بال هایم تشنه ی پرواز شد
از نگاهت ،آفتابی بی غروب ناگهان در سینه تابیدن گرفت
آسمانم این همه آبی نبود با اشارات تو باریدن گرفت
روی لب های توسیب خنده بود سیب هایی شسته وهم رنگ نور
اشک شوق چشم تو،در چشم من تاب ماهی در ته تنگ بلور
سبز سبز سبز سبز سبز سبز سرو یادت در غزل زاران من
سرخ سرخ سرخ سرخ سرخ سرخ لاله ی یادت میان جان من
ای تو نقّاش کبوتر آفرین باز هم طرحی بزن بر لوح جان
طرحی از سیب و انار و سادگی طرحی از بال و عبور و آسمان
باز هم شعری بخوان شور آفرین مثنوی ساز غزل پرداز م
وامدار آیه ی مهر توام ای رهایی بخش هستی ساز من
آرزوهای تو در یاد من است خواستی عین گل و گندم شوم
دست هایم بی دریغی پل شوند تکیه گاه شانه ی مردم شوم
گفته بودی اولین روز کلاس یادتان باشد همیشه بچه ها
مشق روز وماه و سال و قرنتان « پله پله تا ملاقات خدا »
اوّلین دانسته ام نام خداست یاد تو مضراب ساز دیگرم
نام تو در صفحه ی دل باقی است گم شود گر ردّ پا و دفترم
کی و کجا
شب و باران و دوباره غزلی نیمایی
با دو سه پنجره ی لال تر از تنهایی
مرد می گفت که فردا چه کنم ،فرداها ...؟
با دو چشمی که نمی خوابد از این لا لایی
مرد می گفت اگر سنگ ترینم ، دیگر
نه توان ماند و نه تمکین توان فرسایی
دامن حوصله را هرم صبوری سوزاند
می کشد قوت تن را قفس تنهایی
گاه ، در دست خیال تو غزل می بویم
گاه ، با موج نگاه تو شوم دریایی
ای کلید همه احساس غزل زایی من
و پر از آینه و عشق و گل و فردایی
همه ی هستی من ،چشم به در دوخته اند
از که پرسم که کجا رفتی و کی می آیی ؟
هر کسی اسم مرا خواست بگو پاییزم
یا ببینند درختان کلاغان خیزم
بیش از آنی که کسی فکر کند طولانیست
قصه ی داس و کمک خواستن جالیزم
تیغ سهراب کشان تیز تر از آنی بود
که کمی کند شود از نفس ناچیزم
تادهان باز کنم از رمق انداخته بود
تب هر واژه غزل های غرور انگیزم
جای هر پنجره در شهر شما دیواریست
دست من نیست اگر ابر تاسف ریزم
دردهای غزلم از سر بی دردی نیست
هم چنان وارث ویرانگری چنگیزم
سی و اند سال به دنبال خودم می گردم
سی و اند سال در این حنجره حلق آویزم
سی و اند سال کبوتر شدنم ممکن نیست
مثل فواره به دامان خودم می ریزم
نکنه کم بیاریم...
یاد اون روزای بچگی به خیر
دستامون برای هم پل می شدن
توی دفترای نقاشی مون
خارا گل ،پرنده بلبل می شدن
آسمون آبی بود و غصه نداش
غنچه ها یکی یکی وا می شدن
قطره ها دستاشون و تو دست هم
عاشق دیدن دریا می شدن
خونمون سمت گلای اطلسی
پنجره این همه تنگ و تار نبود
هیچ کسی توخونه اش قفس نداش
قحطی پرنده و باهار نبود
تو خوابا ،فرشته های مهربون
کوچه رو هی آب و جارو می زدن
انگاری ماه و ستاره می شدن
شبا تا سپیده سو سو می زدن
هی می گفت توگفته هاش مادربزرگ
حیفه که قصه ی آرش نباشه
من اگه قصه بگم ،نمی تونم
یادی از سوگ سیاوش نباشه
پدرم فصل بهار مثل درخت
حرفای سبز و پر از جوونه داشت
پر و خالی می شد از غصه ولی
رو لباش خنده ای آشیونه داشت
پدرم با همه ی خستگی هاش
گاهی بارون می شد و گاهی چراغ
اونقده ایستاده تا خشکی نیاد
تا نشه مزرعه بازار کلاغ
مادرم تموم عمر تو مزرعه
نبض گندم و گلا رو می گرف
دستای گرم و نجیبش تو دعا
دامن سبز خدا رو می گرف
ده ما غیر خدا کسی نداشت
کوچه با خنده چراغون می شده
با دعای مادرا، درد و بلا
نصیب گرگ بیابون می شده
حالا ما غریبه ی شهر خودیم
خسته وخراب و تلخ و لنگ و لال
توی نقشه ی جهان جا نمی شن
آدمای زنده اما ، بی خیال
حالا من با چن کبوتر گچی
صد تاشون شبیه یک سار نمی شن
تموم فصلا اگه بهار بشن
گلای قالی که بیدار نمی
باید این قفل لبا رو بشکنیم
جنگلا قربونی تبر شدن
چینی بال کبوترا شکست
زخمای زمونه کارگر شدن
چی می شه تو این هیاهوی خزون
غزلای عاشقی رو رو کنیم
دستارو برای هم پل بسازیم
توی عطر اطلسی وضو کنیم
عصر ما عصر غروب و غربته
کم کمک آینه ها سنگی می شن
هر چه دیوارای آهنی بلن
آدما اسیر دلتنگی می شن
نکنه چراغو از ما بگیرن
اسیر شبای بی سحر بشیم
نکنه کم بیاریم تو جاده ها
نکنه دوباره در به در بشیم
از آن صبح بی خورشید
دیگر نمی بیند کویر کوفه، مردی را که باران بود
در دست های مهربانش طرح تبدیل بیابان بود
مردی که در آرامش نامش کبوتر لانه می بست
مردی که ضرب ذو الفقارش ،گوییا قهر خدایان بو د
مردی که دریایی ترین بود و خدای مهربانی
در آستین شهر اما تیغ زهر آلوده پنهان بود
شهری که آیات رسای سبز قرآن را نفهمید
شهری که زلف عقل و ایمانش پریشان پریشان بود
شهری که تا – فردای بغض کودکانش هم ندانست
بین علی ، ویرانه ها و شب ، چه رازی در میان بود
از سیل اندوهی که می پیچید در آن صبح بی خورشید
در چشم های آسمان ، دق مرگی دنیا نمایان بود
تنها نه نخلستان ز تن می کند شولای شکیبایی
آه از نهاد چاه می جوشید و دریا رو به پایان بود
پیچید دنیا را میا ن هاله ی حیرانی و شرم
عطر عباراتی که بی تابانه در حال بیان بود
کوچک تر از آنیم من و این واژه های تا ابد لال
از طرح تصویر علی آیا خدا یا این که انسان بود؟
به نام تو ای آسمانی ترین یا علی
نماد خدای جهان در زمین یا علی
صمیمانه تر از تو آیا سروده کسی
غزل های ایمان و عشق و یقین یا علی؟
سحر گاه فزت برب چه دیدی ،مگر
که پیچید در جانت عطری چنین یا علی ؟
جهان با تمام نگاهش هنوز هم ندید
به جز تو امیری خرابه نشین یا علی
سکوت تو گویا تر از ذوالفقار تو بود
وهم بوی صد خطبه ی آتشین یا علی
بگو تا ببارد بر این تشنه زار زمین
هر آنچه تو گفتی به چاه امین یا علی
پس از تو همه نخل ها سر به زانوی خاک
و گل بی حضور شما شرمگین یا علی
همان کودک کوچه های شب کوفه ام
و محتاج لطف تو ای نازنین یا علی
وای کاشکی مثل آن کودکان کویر
شوم لحظه ای با شما همنشین یا علی
چه بغض غریبی گلوی دلم را گرفت
توانی ندارد غزل بعد از این یا علی
رقص مرگ قاصدک
می رسد ز راه دور ،چشم بسته قاصدک
از مسیر ناگهان ،عین عشق و شعر و شک
خیلی هم خوش آمدی ،روی سفره ی دلم
خب بگو چه می کشی ،بعد این همه سرک
بعد رفع خستگی ،صادقانه تر بگو
ابتدای بازی است یا که سر شکستنک
بین ما غریبه نست، جای استعاره نیست
بچه های آدمیم،بغض های مشترک
وامدار حیرتیم،می رویم ،نمی رسیم
روز و ماه و سال و باز ،با همان سوال و شک
حال و روز ما یکی ،دور دور باطلیم
چون همیشه لنگ و لال ،تلخ و ترش و بی نمک
از همین قبیله اند ،دختران درد چین
خواهران سیب و صبر ،کار و تاول و ترک
پیش چشم نسل ها ،مثل یک کتیبه ماند
روی شانه های باغ ،زخم بال شاپرک
خواستیم ولی نشد ،گشته ایم ولی نبود
تا کجا نرفته ایم ؟!ای خدا ،کسی کمک
عصر جمعه بود و تیر ،زوزه های ناگهان
باد بود و بعد از آن ،رقص مرگ قاصدک
درختم خسته از زخم تبر دار
مجال برگ وباری نیست انگار
رفیق لحظه های تلخ و شیرین!
مرا با دست خود در خاک بسپار
من و تو کبک بودیم و قناری
رها در آسمان ها وصحاری
تو را با تیر طعنه تکه کردند
مرا دادند دست بی قراری
تصّورکن که شاعر باشی ولال
کبوتر باشی و ریخته پرو با ل
درون دخمه ای با قفل بسته
نمی چرخدکلیدی سال تا سال
تصوّرکن شب است و درّه چاه
کمین گرگ ها را در سر راه
تصوّرکن شبی تاریک و دلگیر
خروسی هم نمی خواند سحرگاه
دراین جا آسمان رنگ زمین است
زمین هم چون همیشه شرمگین است
میان ما و بودن ، بودن و ما
دریغ و درّه و دیوار چین است
دوباره یاد تو در من گذر کرد
دلم را شعله شعله شعله ور کرد
همین لحظه، نه، فردا هفته ی بعد
تمام عمر را این گونه سر کرد
در این بیداد عصر آه و آهن
و بن بست بدون روز و روزن
به جان هرکه خواهی دست من نیست
زمان نام مرا نامید شیون
به بیژن خسروی عزیز به یاد لحظه های ناب از دست رفته که به هیچ قیمتی بر نخواهند گشت ای کاش کمی بیشتر کنار رودخانه می نشستیم ،کمی بیشتر زیر باران می ماندیم،کاشکی عطر آویشن و زی زاگیج ترمان می کرد کاش ترجمه ی شاعرانه ی ترانه ی توکاها و کدورت کبک ها را به زبان زیبا و زخمی مادریمان منتشر می کردیم و ای کاش های فراوانی که میدانی و میدانم در این سال های سنگی که نمیدانیم گشایش گره هایمان در گرو گره زدن کدام گیاه و دخیل است
اگر آدرس خانه ی سلامتی و رستگاری را پیدا کردی به رسم رفاقت ،به اشارتی خرسندیم رفیق.
روی جاده مانده است رد پایی آشنا
کوله ی سفر به دوش ،تاول و ترک به پا
جاده پیچ و تاب و ایست ،جاده سنگلاخ و پرت
او ولی رسیده بود ، پیش از این به انتها
عشق و گندم و رمه ، خاطرات کودکی
تکه تکه ،یک یکی ،می شوند از او جدا
یک قناری غریب ،لال و خسته و خراب
روی شاخه می سرود ،کوچ مرد قصه را
سهم او از این زمان، لحظه لحظه خستگی
سهم او از این زمین ،بوته های رنج و با...
مانده یک قدم به پیچ ،یک وجب به حادثه
اتفاقی تازه تر ، یک نفس نمانده تا ...
از شب غریب کوچ ،صبح سکته ی خروس
گریه می کند هنوز ، آسمان روستا
این طرف درخت و اسب ،چشم های مزرعه
مانده منتظر به راه، می رسد به خانه یا...
نکنه کم بیاریم تو جاده ها
یاد اون روزای بچگی به خیر
دستامون بای هم پل می شدن
توی دفترای نقاشی مون
خارا گل ،پرنده بلبل می شدن
آسمون آبی بود و غصه نداشت
غنچه ها یکی یکی وا می شدن
قطره ها دستاشون و تو دست هم
عاشق دیدن دریا می شدن
خونمون سمت گلای اطلسی
پنجره این همه تنگ و تار نبود
هیچ کسی توخونه اش قفس نداشت
قحطی پرنده و باهار نبود
تو خوابا ،فرشته های مهربون
کوچه رو هی آب و جارو می زدن
انگاری ماه و ستاره می شدن
شبا تا سپیده سو سو می زدن
هی می گفت توگفته هاش مادربزرگ
حیفه که قصه ی آرش نباشه
من اگه قصه بگم ،نمی تونم
یادی از سوگ سیاوش نباشه
پدرم فصل بهار مثل درخت
حرفای سبز و پر از جوونه داشت
پر و خالی می شد از غصه ولی
رو لباش خنده ای آشیونه داشت
پدرم با همه ی خستگی هاش
گاهی بارون می شد و گاهی چراغ
اونقده ایستاده تا خشکی نیاد
تا نشه مزرعه بازار کلاغ
مادرم تموم عمر تو مزرعه
نبض گندم و گلا رو می گرفت
دستای گرم و نجیبش تو دعا
دامن سبز خدا رو می گرفت
ده ما غیر خدا کسی نداشت
کوچه با خنده چراغون می شده
با دعای مادرا، درد و بلا
نصیب گرگ بیابون می شده
حالا ما غریبه ی شهر خودیم
خسته وخراب و تلخ و لنگ و لال
توی نقشه ی جهان جا نمی شن
آدمای زنده اما ، بی خیال
حالا من با چن کبوتر گچی
صد تاشون شبیه یک سار نمی شن
تموم فصلا اگه بهار بشن
گلای قالی که بیدار نمی شن
باید این قفل لبا رو بشکنیم
جنگلا قربونی تبر شدن
چینی بال کبوترا شکست
زخمای زمونه کارگر شدن
چی می شه تو این هیاهوی خزون
غزلای عاشقی رو رو کنیم
دستارو برای هم پل بسازیم
توی عطر اطلسی وضو کنیم
عصر ما عصر غروب و غربته
کم کمک آینه ها سنگی می شن
هر چه دیوارای آهنی بلن
آدما اسیر دلتنگی می شن
نکنه چراغو از ما بگیرن
اسیر شبای بی سحر بشیم
نکنه کم بیاریم تو جاده ها
نکنه دوباره در به در بشیم