پیچیده در اعماق جان من صدایت

از کی نمی­دانم، ولی تا بی نهایت

 

شاید در آن صبحی که می­رفتی عسل ریز

  دل در به در افتاده، پا در جای پایت

 

یا در شب تکلیف بی­تکلیفی عشق

  بی هیچ قصدی آمدم تا روستایت

 

ای اتّفاق تازه­ی چندین هزاره !

آغاز و انجامی ندارد ماجرایت

 

خود را شبیه سفره­ای هی می­تکانم

امّا چنان شد این غریبه آشنایت...

 

لبخندکافی نیست، می­خواهم بمانم

چون زائری در مشهد گل دسته­هایت

 

تا هرکجا خواهی مرا چون سیر و سرکه

حرفی ندارم هیچ با چون و چرایت

 

تو  نیستی « موسی» ولی با این همه چشم

کی می­توان انکار اعجاز عصایت !

 

با «عقل سرخ» سهروردی دوست دارم

«عین القضات» دیگری باشم برایت.