واپسین ایستگاه با عمو سیروس

مراسم تدفین زنده یاد سیروس طاهباز

یوش - بیست و هشتم اسفند 1377

به مناسبت بیست و پنجم اسفند، نوزدهمین سالروز آسمانی شدن زنده یاد سیروس طاهباز

 

     مرگ آگاهی به معنای این که درک کرده باشی کماندار تقدیر در پی شکار توست از جمله ی مواهب و مشهوداتی است که فقط تعداد قلیلی بدان دست می یابند و زنده یاد سیروس طاهباز از جمله ی آن هاست.

عمو سیروس به صرافت دریافته بود که به سرعت به روزهای پایانی عمرش نزدیک و نزدیک تر می شود ؛ به همین خاطر از قبل زمینه را به قول خودش قرص کرده بود.

     نامه ی تقاضای تدفین جنازه اش در یوش، سال ها قبل توسط این جانب در تهران و در منزلش نوشته شده بود و من ماموریت یافتم نامه را به امضای معتمدان و اهالی یوش برسانم. چنین کردم و چه استقبالی شد...

     گفتم، حسی به سیروس می گفت باید بارت را ببندی و عجله کن. او در دهه ی پایانی عمر خود خسته، تکیده و رنجور بود و آن سکوت معروفش عمیق و عمیق تر می شد. این فرسایش زودهنگام را از عکس های او می توان دریافت. دلیل عمده ی آن هم  نامهربانی هایی است که بر اهل اندیشه و قلم این دیار می رود. گویی قانون نانوشته ای ست که باید به چنین سرنوشت محتومی مبتلا شوند.

      روزهای پایانی سال 1377 مثل دهه ی پایانی همه ی سال ها در این مملکت ، همه جا به حالت نیمه تعطیل در آمده و چمدان ها بسته شده بود. نمی دانم چه کسی زیرکی به خرج داد و در آن موقعیت اضطراب آلود با وزیر ارشاد وقت تماس گرفت. وزیر شخصا مامورانی را از سازمان میراث فرهنگی مازندران جهت اجرایی شدن وصیت نامه ی طاهباز به یوش فرستاد.

     من در یوش نبودم، خبر را از یکی از اهالی یوش دریافت کردم. شکننده بود و ویرانگر. به یاد روز نگارش نامه افتادم که با بغضی فرو خورده می نوشتم. عمو سیروس آرام و خوش خیال املا می کرد. و لبخندزنان می گفت : بنویس جوان ترین رفیق مازندرانی من !

     انسان با دست و دهانی باز چقدر بیچاره است و به بن بست کشیده می شود در چنین هنگامی.

     بلافاصله با چند تن از دوستان نویسنده و شاعر هماهنگ کردم و عازم یوش شدیم.  معابر روستا از قبل با پارچه نوشته ها و پلاکارد ها رنگ و بوی عزا و ماتم گرفته بود. انگار اهالی یوش در حرکتی هماهنگ تمامی پرچم ها و نمادهای شادمانی خود را محو کرده بودند. وقتی رسیدیم حیاط نیما شلوغ بود. با خود می گفتم چه غوغایی کردی عمو سیروس عزیز! اهالی یوش از کوچک و بزرگ با افتخار و عاشقانه کار می کردند. گویی از صبح زود آمده بودند. در گوشه ی حیاط نیما سماوری می جوشید. با چای ، نان ، پنیر و خرما از افراد پذیرایی می کردند. قبر عمو سیروس آماده شده بود و اکثر کسانی که آن نامه (تقاضای تدفین جنازه ی عمو سیروس در خاک یوش) را امضا کرده بودند به من تسلیت می گفتند و سرسلامتی می دادند.

      هوای یوش هنوز طعمی سوزناک ، گزنده و زمستانی داشت. اهالی ، اشک و لبخند توأمان بودند. آن ها سیروس را می شناختند و میزبانی اش را ( تا حد توان ) از سال 1340 به جای آورده بودند.( طاهباز برای نوشتن کتاب یوش به مدت یک ماه در نزدیکی یوش به نام " کهریز " چادر زده بود و برای تکمیل منوگرافی یوش به دهکده می آمد و یا با پیغام، اهالی را به کهریز می کشاند. وسایل مورد نیازشان را آقای " حق بیان " با اسب و قاطر به آنجا می برد. عمو سیروس هر جا ساکن می شد ، دور و برش را شلوغ می کرد. فکر می کرد کهریز هم باید به سالن معروف منزلش در تهران بدل شود و پر از جمعیت باشد ( همان سالن بزرگی که در درخشان ترین دهه ی ادبیات معاصر ایران یعنی دهه ی چهل محل اجتماع و تضارب آرای شاعران و روشنفکران روزگار بود و طاهباز هم با انتشار مجله ی آرش در شکوفایی این دهه و نیز شناخت و معرفی استعدادها نقش و سهم عمده ای داشت ). به همین خاطر اکثر اهالی عمو سیروس را می شناختند و با او خاطره داشتند و سخت عزادارش بودند).

     ناگفته نماند عمو سیروس هم متقابلا پاسخ محبت های آن ها را می داد؛ مثلا پس از چاپ کتاب هایش مخصوصا در باره ی نیما ، تعدادی را به یادگار برایشان امضا می کرد. و من مأموریت داشتم از تهران به یوش ببرم و کتاب ها را به دست افراد برسانم.این هم ، دلیل اشک و آه اهالی است و از طرف دیگر ، به خاطر آرام گرفتن مهمان بزرگی در خاک پاک یوش. آن ها از ابن که میزبان دائم او خواهند بود، آلامشان را التیام می بخشیدند.

     پیکر عمو سیروس با همت والا و دستان مهربان اهالی یوش، خانواده و تعدادی از دوستان در هوایی غمناک در خاک یوش آرام گرفت تا همراه با گل ها و درختان در بهار یوش جوانه بزند، شکوفه کند و گل بدهد...

     تشییع و تدفین عمو سیروس همان گونه که خود بود ، آرام و بی هیاهو صورت گرفت. دلیل عمده اش روزهای پایانی سال،  تعطیل شدن روزنامه ها، سردی هوای یوش و بی اطلاعی تعداد کثیری از دوستان بود که سخت غافلگیر شده بودند.

     دوست عزیزم، سیاووش، فرزند دوم طاهباز و رفیق شفیق پد، در پایان مراسم مفصل تدفین از مردم تشکر کرد. زنده یاد مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد ) که با دست شکسته و بسته حضور داشت شعری خواند و خاطراتی بیان کرد. بیقراری های پوران خانم، همسر با وفا و مهربان زنده یاد طاهباز و بانوان ماتم زده ی همراه فراموش نشدنی ست.

     من هم شعری خواندم و سلامی گفتم و کلامی. آقای آزاد گفت:  حرف هایت را بنویس تا در مجله ی آدینه چاپ کنم. قول دادیم و هر دو هم وفا کردیم.

     به این ترتیب بودای انزلی، پس از عمری عشق ورزی و خالصانه زیستن، در آستانه ی شصت سالگی به نیروانای خود( نیما و یوش) پیوست و عشق و آرزوی دیرین خود را عملی ساخت.                           

                                                      یاد و نامش جاودانه و نامیرا باد 

عباس حسن پور « شیون نوری»

بیست و سوم اسفند 1396

 

 

ای درخت

ای غریبِ آشنای  دشت و کوه

بر قرارِ بی قرارِ با شکوه

 

مهربانِ سال­های تلخ و شور

می­بری دل را به رویاهای دور

 

برگ برگِ قصه هایت خواندنی

رقص تو در باد و باران دیدنی

 

گر چه هر فصلی تماشایی­ترین

محو آغوش تو می­گردد زمین،

 

در بهاران  دل ربا تر  می شوی

می روی بالا، کبوتر می شوی

 

شهر در زیبایی­ات گُم می شود

کوچه سرشار تبسم می شود

 

باغ با تو حجله بندان می شود

با لبانی سبز، خندان می شود

 

گر چه بی­هنگام و دیر آید بهار،

لال و لنگ و سر به زیر آید بهار،

 

گرچه می­ریزد به پا و دست و سر

از زمین و آسمان   داس و  تبر،

 

 

گر چه باشد سال، سال داس ها،

خشک گردد چشمۀ احساس ها،

 

باز با لبخند می خوانی سرود

بی حضور حضرت باران و رود

 

با سبد هایی پُر از گل می رسی

دست  در  آواز  بلبل می رسی

 

درد  قُمری  را  تسلّا می­دهی

سار را در قلب خود جا می­دهی

 

شعر می­جوشد ز سر تا پای تو

مثنوی ساز است «مولانای»تو

 

ای حیات تو شگفت انگیزتر

ریشه هایت از تبر هم تیزتر

 

کاشکی چشمی به تو می دوختیم

زندگی  را  از تو می آموختیم

 

 


دستان غمناکم به دامان تو خورشید!
جز تو کسی تاریکی ما را نفهمید

 

پل های ویرانیم و در آبادی قرن
از آستین همتی دستی نجنبید

 

تا چند باید بر صلیب درد ماندن؟
می پوشد این دل کی لباس تازه ی عید

 

رد هزاران داغ بی درمان جان را
در پهنه ی پیشانی ما می توان دید

 

باسنگتان سیمرغ اقبالی نماندست
شد خانه هامان گوشه ی تاریک تبعید


آسیمه سر راه درازی را دویدم
از واژه های خسته ی شعرم بپرسید

 

طاعون تنهایی تمام طول این قرن
طوفان شد و طومارمان را در نوردید

 

شاید هبوط دیگری در پیش داریم
گویی کسی این جا دوباره سیب را چید

 

اهریمن تزویر با حس ملیحی
سر شانه ی ضحاکیان را باز بوسید


دشتی که خیزش گاه ایمان بود و ققنوس
شد دره ی کفر و کلاغ و ترس و تردید

 

ای کاش می شد در خیابان های این شهر
صبح و بهار و خنده و آیینه. بارید