اخباری که دور و دیر می رسند
دکتر عبدالله بهزادی ، شاعر، پزشک و سیاستمدار مازندرانیست که متاسفانه نام و آثارش در هیچ یک از منابع معتبر تاریخ ادبیات مازندران مذکور نیست در سال 1393 دیوان این شاعر به پایمردی و همت والای جناب آقای دکتر علی یزدی نژاد از طرف انتشارات میر ماه چاپ و منتشر شده است . تهیه ی این اثر به دوستان پژوهشگر و همولایتی های عزیز توصیه می شود
دکتر عبدالله بهزادی 1294- 1355 هجری شمسی اهل مازندران، نور، بلده، روستای یالرود
« بهاران خجسته باد» گزیده ی اشعار دکتر عبدالله بهزادی
به کوشش دکتر علی یزدی نژاد، انتشارات میر ماه، چاپ اول 1393
تلفن انتشارات میرماه 4- 22759203 2-1 2272290
گزیده ای از زیبا ترین سروده های دکتر عبدالله بهزادی از کتاب « بهاران خجسته باد»
هوس تازه جو
ای امتداد عمر من و آرزوی من
نام مجسم و هوس تازه جوی من
ای متّکای عرطفه ی خرده گیر من
یار خیال در به در و هرزه پوی من
گویند آب رفته نیاید به جوی کس
اما تو آب رفته کشاندی به جوی من
ای خوش نسیم من، چه نکو باز کرده ای
آهی که خورده بود گره در گلوی من
بوی منی، گلاب منی، سال ها چمد
در موی تو صبا به تمنّای بوی من
من تشنه کام رفتم و یارب تهی مباد
هرگز سبوی جان کسی چون سبوی من
دریاچه خزر
سر به ساحل روز و شب کوبان چرا؟
کف به لب این سان چو مصروعان چرا؟
اندوه عشق که داری در نهاد
آتش عشق که در جانت فتاد؟
عاشقی گر راز خودافشا مکن
هم چو نو غم دیدگان غوغا مکن
با خیال دوست پنهان سوز باش
وز بشر در عشق علم آموز باش
می کشید عیسی صلیب خود به دوش
تا فراز تپه بی آه و خروش
او همی دانست گر زان برشود
ره به سوی دوست کوته تر شود
یوسف آن تقوی پرست پاکباز گشت
زندانی و پنهان داشت راز
او چو گرگ خویش تهمت دیده بود
زان سبب آزرده ی آسوده بود
بود عزیز مصر دل آن نیک بخت
هم به چاه و هم به زندان هم به تخت
با همه پهناوری ، دریاچه ای
بی شکیب باد را بازیچه ای
ناله هایت غم فزای جاودان
مویه هایت جانگزای بی امان
مناجات با امام حسین(ع)
والاترین مجاهد راه شرف تویی تا کوی دوست ره سپر جان به کف تویی
شمس مدینه، میر شهیدان کربلا پور خلف، سلالهی شاه نجف تویی
جوینده را مطاف سعادت مزارتو پوینده را به راه حقیقت هدف تویی
سیراب شد نهال شریعت ز خون تو زین ره به خون عز خدا متّصف تویی
ای دُرّ پر بها صدفت خاک کربلاست چون گوهری غنوده به کنج صدف تویی
ایثار بی مثال تو ممتاز ذات توست زان جوهر جلالت و عین شرف تویی
من بیمناک و مضطرب از کار خویشتن آن مهربان که گوشه زند لاتخف تویی
گشنه ایمون نداره
به خودت نگاه نکن مثل گل گلخونهای
گلا دارن میسوزن، آب ندارن، هوا پسه
آب میخوان، حالا میخوان، فردا دیگه خیلی دیره
قصۀ بزک نمیر بهار میاد دیگه بسه...
گشنه ان پرنده ها نای پریدن ندارن
قناری تو ی قفس با دنه هاش غصه داره
راس و ریس نیس زندگی، هر طرفش یه عیب داره
خوبی رو خواب می بینم اگه بی خوابی بذاره
رنگ سرخ تیر کمون رستم این آسمون
مگه خونای سیاووشا هنوزم می جوشه
بی گناه تو کفنش تو وطنش شرف داره
از اونی که کهنه ی غریبه ها رو می پوشه
گنجشکا دونه میخوان، ساچمه و باروت نمیخوان
بذارین به میلشو ن لای درختا بخونن.
گشنه ایمون نداره، یه روزی از جا در میره
خوبه اینو، همه سیرهای دنیا بدونن.
مدارا با خصم
ای شیر نر فتاده دربند با حیله و مکر روبهی چند
زندان تو قبله گاه دل ها جان ها به نگاهت آرزومند
بر نهضت ملّی مقدّس با تجربه رهبری خردمند
ای پند گرفته از حوادث لطفی کن و باز بشنو این پند
با خصم نموده ای مدارا هم خصم از این رویه خرسند
کج دار و مریز کار کردن کاریست به عقل ناخوشایند
مرداد نتیجه ای غمین داشت ز اغماض که کرده ای در اسفند
از اشک فشاندنت چه حاصل آتش بفشان چو رستی از بند
با این همه دوست دارمت دوست ای رهبرم ای عزیز دلبند
سرود بهار
این سروده ی معروف که به صورت تصنیف و ترانه در آمده است در سال 1339 در رثای، پاتریس لومومبا پیشوایاستعمار ستیز کنگو سروده شد و متاسفانه تاکنون هیچ اشاره ای به سراینده ی آن نشده است
هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید
پرستو به بازگشت، بزد نغمه ی امید
ز بازی ابر و مهر، به نیلی سپهر ژرف
به هر لحظه تازهای، نمایان شود شگرف
به جوش آمدست خون، درون رگ گیاه
بهار خجسته فال، خرامان رسد ز راه
به خویشان و دوستان، به یاران آشنا
به مردان تیز خشم، که پیکار می کنند
به آنان که با قلم، تباهی دهر را
به چشم جهانیان، پدیدار می کنند
به بانوی سوگوار ،که در ماتم شهید
بنالید و زان نوا ،دل عالمی تپید
بهاران خجسته باد
و این بندبندگی، و این بار فقر و جهل
به سرتاسر جهان، به هر صورتی که هست
نگون و گسسته باد
رقص
آن شب چه گرم جوش و هوسناک و مهربان
باز آمدی به خانه ی بی انتظار من
گفتم مگر که زاده ی پندار هر شبی
باور نداشتم که تویی در کنار من
باز آمدی و نقش تو در پرده ی خیال
چون جلوه های یار سفر کرده جان گرفت
در های صد بهشت به رویم گشوده شد
دیدم عنان بخت چه خوش می توان گرفت
باز آمدی و خواب زچشمان من گریخت
اما به بوی عطر تو بی هوش تر شدم
یک لحظه صد ستاره به چشمم دمید و مرد
دیدم تو را و باز زخود بی خبر شدم
من با فسون عطر تو بی تاب و تشنه کام
می تاختم به سوی افق های ناشناس
ناگاه دیدم همه عریان به پیش چشم
صد دیده دوختم به تو بی شرم و بی هراس
یک لحظه جامه های تو هم چون شکوفه ریخت
اندام دلفریب تو چون غنچه ای شگفت
وان زیر پوش نرم سیه رنگ شب نشان
در خود هزار چشمه ی خورشید می نهفت
برخاستی به رقص هوسناک و پای کوب
در پیچ و تاب رقص تو جان مانده بی شکیب
اندیشه در کشاکش بود و نبود من
در چشم راز پوش تو گمراه صد فریب
در لابلای پیکر نرم تو می خزید
ای بس نیاز خسته که از من رمیده بود
بر شامگاه گرم تو تن پوشی از حریر
چو برگ گل به سبزه ی نرم آرمیده بود
یک دم هزار وسوسه بر خاست در دلم
گفتم که بی درنگ در افتم به پای تو
در من هزار گونه هوس شعله می کشید
من بودم و نیاز و هوس در قفای من
اندام پر غرور تو تا آخرین سرود
آهسته لای بستر بی تاب می خزید
این سان شبی گذشت وسحرگاه زود رس
عطر تو در نفس صبح می دمید.
سبلان
ای آیه ی کبریای دادار وی سایه ی آفتاب اسرار
بالای مجسم سخاوت والا سبلان نام بردار
تو مایه ی برکت زمینی وز نعمت گونه گونه سرشار
مهمان گلت به نوش خواری زنبور عسل تو را و عصّر
از سبز چراگه تو خیزد آهو بچه مست و بره پروار
زیبایی سبز دامن تو پر دامنه تر زوسع پندار
جوشد ز تن تو چشمه ساران خون رگ زندگی پر بار
آبشخور آهوان به شبگیر آیینه ی اختران به ایوار
با بوته ی پونه های وحشی پاشویه ی سبزه های تبدار
سرد تو بقای کشتزاران گرم تو شفای حال بیمار
گر کهتری از ستیغ البرز شایسته تری از او به هنجار
در مرز نشسته مرزبانی در سنگر اولی به پیکار
دزدیده سری به دیده بانی بر جنبش دشمن ریا کار
حیران به بزرگی تو حیران و ز خردی خویشتن به آزار
آهو به کمر کش تو گیرد تنگی نفس ز راه دشوار
اما به فراز او بتازد گردونه ی آهنین رهوار
بر شهر صفی صفای جان باش یاد دم صوفی صفا کار
یاد مغ و زردهشتی آتش یاد دل پاک و جان بیدار
یاد بز و بابک سر افراز یاد دل شیر مرد پیکار
یاد رخ زرد و خون غیرت یاد دم مرگ و شور گفتار
یاد شرف شرف مداران یاد شهدای راه ایثار
دریا چه به یر زلال داری از اشک فلک به سوگ احرار
افسوس که آذری ندانم تا آذریت بخوانم اشعار
اما تو زبان دل بدانی و ز زیر و بم روان خبر دار
میمانی و می روم به پاداش از من به طریق عشق یاد آر
یک لاله به یاد من برویان در زمره ی لاله های بسیار
در آن بنشان به چیره دستی داغ همه ی قرون و اعصار
از مایه ی خون بیگناهان رنگی بدوان در آن سزاوار
تا بلکه پرنده ای به گلگشت گلبرگی ازآن برد به منقار
زیبا تر از این ببایدت مدح دارم به قصور طبع اقرار
با آن که نمی کنم دل از تو رفتم ز برت خدا نگهدار...