پیچده شد در گوش جان من صدایت

از کی نمی دانم، ولی تا بی نهایت

 

شاید در آن صبحی که می رفتی عسل ریز

دل در به در افتاده، پا در جای پایت

 

یا در شب مست می آیات چشمت

بی هیچ قصدی آمدم تا روستایت

 

ای اتّفاق تازه ی چندین هزاره!

آغاز و انجامی ندارد ماجرایت

 

خود را شبیه سفره ای هی می تکانم

امّا چنان شد این غریبه آشنایت...

 

لبخند کافی نیست ، می خواهم بمانم

چون زائری در مشهد گل دسته هایت

 

تا هر کجا خواهی مرا چون سیر و سرکه

حرفی ندارم هیچ با چون و چرایت

 

تو نیستی، موسی ولی با این همه چشم

کی می توان انکار اعجاز عصایت !

 

با «عقل سرخ» سهروردی دوست دارم

«عین القضات» دیگری باشم برایت.