موضوع : تشبیه، استعاره و انواع آن ها در کتب درسی دبیرستانی به زبان ساده
                                                          تشبیه


1- تشبیه عبارتند از : ادعای همانندی میان دو یا چند چیز. مثال: چهره اش در زیبایی مانند گل است. / علم همانند چراغی روشنگر می باشد . /
دانش اندر دل چراغ روشن است وز همه بد بر تن تو جوشن است.


2- ارکان تشبیه : -1مشبه -2مشبه به -3ادات تشبیه -4وجه شبه


3-هدف از تشبیه برجسته سازی«
مشبه » است .


4- 
وجه شبه » باید در « مشبه به » بارزتر و برجسته تر باشد. بنا براین « مشبه به » مهم ترین رکن تشبیه است.


5- به مشبه و مشبه به طرفین تشبیه گویند.


6- 
ادات تشبیه و وجه شبه » را می توان در تشبیه حذف کرد اما « مشبه و مشبه به » غیر قابل حذف باشد .


مثال :
دانش در روشنگری مانند چراغ است(چهار رکنی) ( تشبیه گسترده)
دانش مانند چراغ است. ( حذف وجه شبه .) ( تشبیه گسترده)
دانش چراغی روشنگر است. ( حذف ادات تشبیه) ( تشبیه گسترده)
دانش چراغ است. (حذف وجه شبه وادات تشبیه) ( تشبیه فشردۀ غیر ترکیبی)
چراغ دانش. (حذف وجه شبه وادات تشبیه) ( تشبیه فشردۀ ترکیبی)


7- هرگاه در تشبیهی وجه شبه و ادات تشبیه حذف شوند، به آن« تشبیه بلیغ یا فشرده » گویند .
8- تشبیه بلیغ خود بر دو نوع است. -1تشبیه بلیغ اسنادی
( فشردۀ غیر ترکیبی) -2تشبیه بلیغ اضافی ( فشردۀ ترکیبی).


9- فرمول تشبیه بلیغ اسنادی( فشردۀ غیر ترکیبی) : مشبه + مشبه به + است / یا (یکی از افعال اسنادی )
مثال : علم چراغ است عشق کیمیا می با شد معرفت دریا بود شکم گورستان است عشق دام است


10- فرمول تشبیه بلیغ اضافی( فشردۀ ترکیبی) : مشبه به + مشبه .
مثال ها
: چراغ دانش، اقیانوس علم ، دریای معرفت، قلّک ذهن، آتشفشان خشم، کاخ آرزو،کُلبۀ احساس، درخت دوستی، دام عشق، نهال دشمنی،


اقیانوس ادب، غار تنهایی، خیابان خاطره، شالیزار شعر، سیل جمعیّت، چراغ هدایت، گهوارۀ زمین، کبوتر احساس، عقاب سرنوشت، کشتی خیال و...


11- بهترین نوع تشبیه، تشبیه بلیغ اضافی ( فشردۀ ترکیبی) است . چرا که ذهن را به کنکاش و جستجو دربارۀ وجه شبه وا می دارد.


                                          استعاره  


1-  استعاره در لغت به معنی به عاریت گرفتن است .


2- استعاره تشبیهی است که مشبه یا مشبه به حذف می شود.


3- هر استعاره در ژرف ساخت به تشبیه منتهی می شود به عبارت دیگر استعاره یک تشبیه پیشرفته است .


4- استعاره، تشبیهی است که عملیات تشبیه در ذهن شاعر یا نویسنده انجام می گیرد .


5- استعاره از یک منظر دو نوع است .
-1استعارۀ ُمصرّحه -2استعارۀ مَکنیه.


6- مُصرحه : (مصرحه یعنی آشکار ) و استعاره مصرحه آن است که مشبه را حذف کنیم و فقط مشبه به را بیاوریم .


نمونه : 1از چشم هایش مروارید میچکید ( اشک در ذهن سازندۀ این عبارت به مروارید تشبیه شد ، سپس اشک حذف شد و مروارید به عنوان
مشبه به ذکر شد . / مروارید، استعاره از اشک
نمونه :2پولک های نقره ای تمام سطح زمین را پوشانده بود. ( پولک های نقره ای استعاره از برف.)
نمونه :3گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ . سهراب در ذهن و ضمیر فردوسی به پلنگ جنگی تشبیه شده است، سهراب حذف شد و جنگی پلنگ
که مشبه به است باقی ماند و استعاره از سهراب است.


نکته : لفظ در استعاره در غیر معنی اصلی خود به کار می رود. و نام اختصاصی هر یک در علوم بلاغت عبارتند از 
( مستعارله، مستعار منه، جامع و مستعار) 

7- مکنیه یا کنایی یعنی پوشیده و پنهان ) و استعاره مکنیه آن است که « مشبه » ذکر می شود و « مشبه به » حذف میشود اما یکی از
ویژگی ها، صفات، یا اعضای«
مشبه به» ذکر میشود .


مثال : 1سر نوشت بر فراز سرش به پرواز در آمد . / سر نوشت« مشبه» که ذکر شده است به (پرنده ای ) تشبیه شده است (که در این جا
حذف شد) و یکی از ویژگی های پرنده که (پرواز کردن) است، ذکر شده است .


مثال :2به صحرا شدم عشق باریده بود.( عشق به برف یا بارانی تشبیه شده است که یکی از ویژگی های آنها باریدن است).


مثال : 3در بهار گلها به رهگذران لبخند می زنند. ( گل ها به انسانی تشبیه شده است که یکی از ویژگی های آن لبخند زدن است
توجه: در مثال اول و دوم« مشبه به » محذوف غیر از انسان است ولی در مثال سوم « مشبه به» محذوف، انسان می باشد.


8- در استعاره مکنیه اگر «مشبه به» محذوف انسان باشد به آن استعاره مکنیه و تشخیص گویند.
تشخیص یعنی، شخصیت بخشی، انسان انگاری، انسان نمایی و...


9- استعاره مکنیه گاه به صورت جمله می آید و گاه به صورت یک ترکیب اضافی که به آن« اضافۀ استعاری» گویند . که فرمول آن چنین

است. ویژگی مشبه به محذوف + ـِ + مشبه مثال: صدای تاریخ ، دریچۀ محبت، پای افکار، پایۀ پندار و...
جمله: (ابر می خندد و می گرید از این خنده چمن). ترکیب: ( دست دریا / گردن خشکی / رخسار عشق / جوشش درد، تنفس صبح و...


10- هر استعاره مکنیه ای تشخیص نیست، ولی هر تشخیصی استعاره مکنیه است . چون« مشبه به» محذوف، انسان است.
استعاره مکنیه:
پرواز سرنوشت، تابش عشق، پنجرۀ احسان، در صلح، کنگرۀ عرش، ستون ستم، پایۀ خیال، بارش فکر، جوشش درد، ریشۀ رنج و...
استعاره مکنیه و تشخیص: چشم مزرعه، دست دریا، رخ کفر، گردن استکبار، گیسوی شب، زانوی درخت، پای خیال، نای نی، حنجرۀ حضور، گلوی
عطش، گریبان عشق، گریۀ آسمان و..(. دقت کنید
(در استعاره مکنیه و تشخیص، بخش اول یکی از اعضا و جوارح یا اعمال آدمی است.)


 روش تشخیص و تمایز استعاره مکنیه و تشخیص از استعاره مکنیه


11- 
آموختیم که در اضافۀ استعاری، مضاف از کسی یا چیزی گرفته می شود. اگر مضاف از کسی باشد، استعاره مکنیه و تشخیص است.
مثال : زانوی درخت، گردن خشکی
، خندۀ سیب . گوش دیوار، سر انگشت تدبیر و..).. به عنوان نمونه :( درخت مانند کسی است که زانو دارد) اگر
مضاف از
چیزی باشد , فقط استعاره مکنیه است. مثال : پنجرۀ عشق،پرواز سر نوشت، بنیان عدالت، شاخسار علاقه، بارش مجبت، جوشش عشق، ریشۀ
محبت و... به عنوان نمونه:
(عشق مانند چیری است که می جوشد). نکته : تمام اضافه های استعاری، استعاره مکنیه اند.


                         روش تشخیص اضافۀ استعاری از اضافۀتشبیهی


12- 
دقت کنیم در این نوع اضافه ها اگر مضاف کل از کل باشد اضافه تشبیهی است. مثال : خانۀ دل، کاخ ظلم، پرندۀ خوشبختی،آتش اشتیاق،
جهان معرفت، چراغ دل، مرغ جان، بنات نبات، شراب محبت، کبوتر روح، قناری دل، سیب خنده ، صندوقۀ دل، قلۀ خیال، درخت معرفت، ساغر اندوه و...
ا
گر مضاف جزیی از کل باشد و یا تعبیر شود، اضافه استعاری است. مثال : ستون ظلم، پایۀ اوهام، بالهای تخیّل، بارش شادی، شعلۀ معرفت، گلوی
قلم، پرواز خیال، خندۀ سیب، دریچۀ احساس، امواج عاطفه، قلب تاریخ، شانۀ کوه، سرود عشق، آغوش بیابان، تبسم گل، گریۀ ابر، گریبان خوشبختی و...


1- در ابیات زیر نوع اضافه ها( تشبیهی و استعاری) را نشان دهید.
الف: آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد
ب : به نام آن که جان را فکرت آموخت چراغ دل به نور جان بر افروخت


1-در کدام گزینه همۀ ترکیب ها اضافۀ استعاری است؟(سراسری، هنر)89
الف: خصلت طمع، گردن استکبار، بیابان ضلالت، قالب قصیده

ب: جام عافیت، پای تع ّدی، قدر نعمت، تیه گمراهی
پ: حملۀ حسد، پردۀ عفاف، لجاج شهوت، حوزۀ عاطفی

ت: فریاد هستی، دامن خاک، روح کلام، صولت خشم


2- در کدام گزینه همۀ ترکیب ها اضافۀ استعاری اند؟(سراسری، تجربی )89
الف: لب استخر، گل همیشه بهار، سایش بال، عطر الهام

ب: دست مهربان مرگ، مرگ درخت عزیز، گل خیال، غرقۀی بلند آسمان
پ: سینۀ کوه، آغوش خوشبختی، سقف شب، دست طبیعت

ت: پرندۀ خیال، چشمۀ مواج نوازش، سایۀ پرواز، زبان گویای خدا


3- در کدام گزینه همۀ ترکیب ها اضافۀ استعاری اند؟(سراسری، تانسانی )89
الف: عتاب معلم، مرغان بیشه، صفحۀ ضمیر، امید دیدار

ب: سر خویش، لطافت طبع، زبان تدریس، فرقت یار
پ: آفتاب وفا، همهمۀ شاگردان، بانگ طرب، خار غم

ت: شتاب مرگ، طرۀ پرچین عشق، قفای مراقبت، گریبان مکاشفت
                                               همیشه دلت مهربان باد و گرم.


 

                          حضرت زینب الهه ی ایثار  مقامت است

این مثنوی از علی موسوی گرما رودی هم زیبا ترین شعری است که در ستایش زینب ( س) خوانده ام با برجسته سازی وجه حماسی

روشنی صبح بدون شبی 

حیدرکراری اگرزینبی

 

وام گذار لب تو راستی

گفتی و چون شعله به پا خاستی

 

بانگ رسای تو ستم سوز شد

کشته ی مظلوم تو پیروزشد

 

خواست که غم دست تونبرد ولی

غم که بود در بردخت علی

 

قامت تو قامت غم راشکست

دخت علی رانتوان دست بست

 

ای دل دریا دل دریای تو

عرش خدا میزل وماوای تو

 

دختر خورشید خدا برزمین

خواهر آزادی و فرزند دین

 

آن چه تو کردی ده صف کربلا

کرده ی مخلوق بود یا خد

ا

آن همه خون خوردن چون گل شدن

دشت خزان دیدن وبلبل شدن

 

دیدن خورشید،ذبیح از قفا

بازستادن چو فلک روی پا

 

جان تو گلخانه ی عشق خداست

جای چنان چون تو زنی کربلاست

                          

عزای تو حماسه است         حسن منزوی

 

درباره ی عاشورای حسینی اشعار زیادی شنیدیم و خواندیم اما بی شک سروده ی زیر از زنده یاد حسن منزوی، شاعر بزرگ معاصر، از بهترین هاست هم به جهت لحن و تصویر و هم به جهت برجسته سازی وجه حماسی قیام عاشورا

 

 


ای خون اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران

 

جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران


تو اختر سرخی که به انگیزه ­ی تکثیر
ترکید  بر آیینه خورشید ضمیران


ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران


خرگاه تو می سوخت در اندیشه ­ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه­ ی شیران


آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران؟


و آن روز که با بیرقی از یک سر بی تن
تا شام شدی قافله سالار اسیران


تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران


تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که به خونت بنگارند دبیران


حدّ تو رثا  نیست عزای تو حماسه ست
ای کاسته شان تو از این معرکه گیران

زنده یاد حسین منزوی

تبار شناسی روستای نج از منظرهای چهارگانه

چرا روستای ما را «نج» نامیدند؟

    تبار شناسی واژه ­ی« نج» از منظرهای چهارگانه

   آن چه می­ خوانید توضیحات مدخل «نج» است در کتاب منظومه ­ی تبری «هلمات کر» تازه ترین اثر شعری   راقم این سطور که به زودی از طرف انتشارات «تلاجن» چاپ و منتشر خواهد شد. (سپاس­گزار دوستانی خواهیم بود که با نقد و نظر خود ما را در تدوین این مدخل  یاری خواهند کرد. چشم در راه عنایت دوستان و هم ولایتی­ های گرامی).

   نج (n∂j) از آبادی­های قدیمی و پرجمعیت منطقه ­ی بلده به شمار می­ آید که به استناد آثار و بناهای قدیمی دارای ریشه و پیشینه­ ای بس کهن است. تاکنون در هیچ اثر مکتوب و علمی به تبارشناسی و ریخت شناسی واژه­ ی نج اشاره­ نشده است. پیش از پرداختن به این موضوع، ذکر این نکته ضروری است که از منظر زبان‌شناسی، ساختار واژه­ ها در گذر زمان ثابت نمی‌ماند و بنا به دلایل متعددی تحوّل می­یابد و ممکن است مشمول فرایندهایی چون «مُعرّب»، «مُفرّس»، «مُمال»، «مُصحّف»، «افزایش»، «کاهش»، «ابدال» و «ادغام» شود. با توجّه به ضرورت دقّت در تبارشناسی و ریخت­ شناسی واژه ­ها، واژه­ ی نج را به تفکیک از چهارمنظر زبان مازندرانی، فرهنگ عامه­ ی روستا، زبان فارسی و اساطیری مورد بررسی قرار می­دهیم.

 تبارشناسی واژه­ ی نج از منظر زبان مازندارنی

   با توجّه به قدمت روستای نج و قرار گرفتن آن در دل رشته­ وه البرز، قائل شدن اصل و ریشه ­ای مازندرانی برای این نام، منطقی و موجّه به نظر می­ رسد. بر این اساس در ریخت شناسی این واژه، دو نظر می­توان ارائه داد:

الف: واژه­ ی نج تغییریافته ­ی واژه ­ی مازندرانی «نوچ/ نوج» به معنای جوانه­ی نورُسته است. چند دلیل، ما را بر آن می‌دارد که این ریخت ­شناسی را بر سایر نظرات - که در ادامه به آن­ها اشاره خواهد شد- ترجیح دهیم؛ نخست آن که یکی از ویژگی­ های آوایی گویشوران روستای نج، تبدیل مصوّت بلند «و» به نیم­ کسره (∂) است؛ بنابراین: نُوچ/ نوج ← نِج (n∂j). دلیل متقن دیگر نیز آن است که بنا به یادآوری استاد صدرالدین نجفی، از اهالی فرهیخته­ ی روستا، در چندین نقشه­ ی قدیمی به جای واژه­ ی «نج»، «نوچ» نوشته شده است. سرسبزی این روستا و حاصل­خیزی آن نیز این ریخت­ شناسی را توجیه­ پذیر می ­کند.

ب: ممکن است اصل واژه­ ی نج از «نو» به معنای ناو چوبی باشد. استفاده از «نو» هنوز هم در روستای نج معمول است و از آن به عنوان حوض آب یا جایی برای تعلیف استفاده می ­شود.

   در بررسی واژه­ ی «نج» از منظر زبان مازندرانی باید به این نکته نیز اشاره کرد که به کسی که اهل نج باشد «نجج» می­ گویند. در منطقه ­ی بلده دو پسوند نسبت فعّال وجود دارد که عبارتند از: پسوند «ی» مانند «ولاشدی: اهل ولاشد» و «رزنی: اهل رزن»  و دیگری پسوند «ایج» یا «اِج» که در پایان نام روستاهایی چون «تاکر»، «کلا»، «چل»، «یاسل»، «کام»، «ناحیه»، «اوز»، «اوزکلا»، «یوش»، «پیل»، «بل» و «نج» می­ آید و با توجّه به ساختار کلمه­ ی پایه، با تغییراتی همراه می­ شود:

کام ← کمیج / یوش ← یوشیج/ تاکر ← تاکرج/ نج ← نجج 

   درصفحه­ ی327 کتاب «فرهنگ پیشوندهای زبان فارسی» از «خسرو فرشیدورد»، پسوند «انج» (ان + -َج) به عنوان پسوند مرکّبِ غیرفعّال مکان معرّفی شده است؛ مانندِ «گرگانج». همچنین به نظر می­ رسد «ایج» به عنوان پسوند نسبت در زبان مازندرانی با «ish» در لاتین و «ich» در زبان اقوام صرب و کراوات، قرابتی معنادار داشته باشد:

English ← انگلیسی                  Espanish ← اسپانیایی

 تبارشناسی واژه­ ی نج در فرهنگ عامه ­ی روستا

   بر اساس جستارهای میدانی نگارنده، در میان پیران و اهل سواد و کتاب روستا که در فرهنگ عامه یکی از منابع ارزشمند تلقّی می­ شوند، دو دریافت و برداشت درباره­ ی تبار­شناسی واژه­ ی نج وجود دارد که ریشه ­ی هر دو نظر، دارای اصلی عربی است. البتّه با توجه به قدمت روستا و نیز تغییرات بنیادین و چندگانه­ ی واژه در این دریافت ها، قائل شدن ریشه­ ی عربی برای نام آن نمی­ تواند چندان درست و قابل اعتنا و اعتماد باشد. این دو دریافت عبارتند از:

الف: نج برگرفته از واژه­ ی «نجات» است به جهت انتسابش به طایفه ­ای به همین نام که اکنون به نجفی تبدیل شده است. همچنین به جهت این که بن­ بستی صعب­العبور و دارای کوه ­های فراوان برای پنهان شدن و در نتیجه نجات یافتن از دست مهاجمان و ایلغار راهزنان  است.

ب: از نجیب و نُجبا آمده است؛ یعنی مردمانی پاک و شریف و نجیب. اگرچه شرافت و نجابت اهالی روستای نج از گذشته تا امروز زبانزد مردمان دیار مازندران است، امّا این برداشت پیش از آن که علمی باشد، ذوقی است و نمی ­تواند مخاطب را اقناع کند.

 تبارشناسی واژه­ ی نج از منظر زبان فارسی

   مفروضات زیر که اصلی فارسی دارند نیز می­توانند به ریشه­ ی واژه­ ی نج و تحوّلاتی که با کمک دانش زبان‌شناسی قابل دفاع هستند، نزدیک­ و پذیرفتنی­ ­باشند:

الف:دنج (به معنای جای خلوت و آرام) ← نج.  باید توجّه داشت که حذف یک حرف از کلمه تحت فرایند واجیِ «کاهش»، در زبان فارسی بی­ سابقه نیست. قرار داشتن روستای نج در منطقه ­ای بن ­بست و آرام نیز بر قابل تأمّل بودنِ این ریخت ­شناسی می ­افزاید.

ب: نوگ (به معنای بلندی، بالا، سر هر چیز) ← نوک ← نج. این تحوّل، نوعی تحوّل اثبات­ شده در دگردیسی پاره­ ای از واژگان از زبان پهلوی به فارسی میانه است. همچنین این ریشه ­شناسی با موقعیّت کوهستانی این روستا و قرار گرفتن در ارتفاعات سازگاری دارد.

ج: در فرهنگ «برهان قاطع» اثر محمّدحسین خلف تبریزی که در قرن یازدهم تدوین شده، مدخلی تحت عنوان «نج» وجود دارد که در ذیل آن چنین آمده است: « نج: به فتح اوّل و سکون ثانی "اندرون دهان" را گویند و به ضم اوّل هم آمده است». این نام با توجّه به تصویر ساختار شرقی- غربی و نیز شمالی- جنوبی روستا، بامسمّا و قابل تأمّل است. ضمن آن که در میان گویشوران این روستا علاوه بر مصوّت بلند «و»، مصوّت کوتاه «-ُ» (ضمّه) نیز به نیم­کسره (∂) تبدیل می­شود؛ یعنی: نُج ← نِج (n∂j).  

   دهخدا و معین نیز در فرهنگ­ لغت خود به نقل از جلد سوم کتاب «فرهنگ جغرافیایی ایران»، اطّلاعات ذیل را درباره­ی نج نوشته­ اند: «دهی است از دهستان میان رود علیا از بخش نور شهرستان آمل. در 50 هزار گزی جنوب غربی آمل در منطقه ­ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 800 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ­سار و محصولش غلات و سیب زمینی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله­ داری است».

هم چنین دهخدا در مدخلی دیگر ضمن آن که معنای لغوی واژه­ ی نج (با فتح یا ضم اوّل و به معنای اندرون دهان) را از منابع متعدد لُغوی چون برهان قاطع، آنندراج و ناظم الاطباء ذکر می­ کند، این واژه را مُصحّف «بج» می­ داند. افزون بر این، دهخدا بیت زیر را به عنوان شاهد مثال برای استعمال «نج» در معنای «درون دهان» ذکر کرده  است:

بی مدحت تو هرکه دهان را بگشاید      

دندانش کند چرخ برون یک به یک از نج

(معنای بیت: هرکس دهان را بدون مدح و ثنای تو بگشاید، روزگار دندان­های او را یک به یک از دهانش بیرون می­ کشد.)

                      تبارشناسی واژه­ ی نج از منظر اساطیری

   دوست پژوهشگر و فرهیخته، استاد رشید محمّدی لیتکوهی که صاحب آثار متعدّد تاریخی و علمی از جمله «تاریخ و جغرافیای سرزمین ­های غرب آمل» است، در پاسخ به پرسش نگارنده­ ی این سطور درباره ­ی تبارشناسی واژه­ ی «نج» نوشتار قابل تأمّل زیر را با عنوان «نج، نمازگاه مهرپرستان» مرحمت فرمودند. در این جا ضمن سپاس از پیگیری مجدّانه ­ی ایشان، عین مطلب را جهت اطّلاع و نقد و نظر خوانندگان نقل می‌کنیم و این نوشتار را با همین مطلب به پایان می­ رسانیم:

«‌نج» با دو تلفّظ رایج «نِج» و «نُج» از دو واژه‌ی کوچک­تر «نا» و یا «نی» و گاهی با تلفّظ اشتباه و به اصطلاح فارسی­ ساز، «نُ» یا «نُو» و «ج» تشکیل شده است. از نام آبادی پیداست که مربوط به گذشته‌ی بسیار دور مازندران می‌باشد.

کلمه‌ی «نا» به صورت­های «نه»، «نِ» و یا «نی» بر سر نام بسیاری از آبادی­های مازندران خودنمایی می‌کند و در لغت‌نامه‌ها چند معنا از آن استنباط می‌شود: «نی» یا  «نِ» به معنی شهر، آبادی و یا دامنه، زیر، پایین و فرو آمده است (حجازی کناری، 1372: 170-169). در کتاب «چند صد نام دریای خزر»، «نا» به معنی کَشتی آورده شده است (عمادی، 1390: 109). امّا در ترجمه‌ی سنگ­ نوشته‌ی شهر هگمتانه در موزه‌ی همدان، «نا»، «نی» و «نِ» به معنی سرزمین­ های وسیع و حاصل­خیز کوهستانی ذکر شده است (یادداشت‌های نویسنده، موزه‌ی همدان، تیر 1387). «ج» نیز مخفف کمک‌واژه‌ی انتساب «ایج» می‌باشد.

از واکاوی و ژرف­ خوانی این کلمه باید اذعان داشت، ضمن این که روستای «نج» آبادی کوهستانی و پرحاصل می‌باشد؛ به طور حتم باید گفت: نام این آبادی، یادآور دوران و آداب آیین مهرپرستی و یا میتراییسم مازندران می‌باشد. زیرا «نا» یا «نی» مخفف کلمه‌ی «ناهید» به معنی ستاره‌ی درخشان است (حجازی کناری، 1372: 171) و در باور دینی مهرپرستان، این ستاره یکی از هفت ستاره‌ی مورد تقدیس و احترام پیروان بوده و «موکل آبهای جهان است» (جنیدی، 1374: 134). «[مهرپرستان] گمان می‌کردند که سرنوشت هر چیزی را ستارگان معین می‌کنند و هر کس ستاره‌ای ویژه‌ای دارد که بخت و سرنوشت او بدان وابسته است» (نواییان، 1396: 102).  کلمه‌ی ناهید در هنگام نام‌گذاری نقاط جغرافیایی، به صورت مخفف و با تلفظ «نا» و یا «نی» بر سر نام آبادی‌ها، مراتع و نهرها نمایان می‌شود.

   از دلایل این که نام روستای «نِج» برگرفته از انتساب این سرزمین به ستاره‌ی ناهید و مربوط به دوران مهرپرستی مازندران می‌باشد، آن است که پژوهشگران ادیان باستانی ایران معتقدند: مهرپرستان و یا میتراییسم‌ها، کوه را بهترین مکان برای پرستش مهر و هفت ستاره‌ی رونده به عنوان نگهبانان خورشید می‌دانند و «جایگاه مهر در بالای کوه البرز است» (همان: 22، به نقل از آموزگار، 1374: 19). «در رشن­یشت از هربرز (البرز) با عنوان کوهی دارای رشته‌های بسیار یاد شده است که گرد آن ستارگان و ماه و خورشید دور می‌زند» (رضا، 1387: 22؛ به نقل از بندهش).  

    بنابراین با توجه به شرایط طبیعی-کوهستانی این آبادی، به طور حتم می‌توان گفت: «نج» یکی از نقاط مقدّس و مورد احترام مهرپرستان بوده است که در آن جا، ستاره‌ی مقدس ناهید مورد پرستش و تقدیس قرار می‌گرفت و نوعی از نمازگاه مهرپرستان محسوب می‌شد و شاید این نقطه به خاطر رویت خوب ستاره‌ی پرفروغ ناهید به عنوان یکی از بی‌شمار پرستش­ گاه ­های مهرپرستان انتخاب شد.

    آبادی‌های «ناحیه» یا «نایه» در بلده، «ناتل» در بخش جلگه‌ی نور، «نَوا» یا «نِوا»، «وانا»، و «گَرنا» در لاریجان، «وازنا» [واز امروزی] در ارتفاعات چمستان، «پَرِنا» [پَرِن امروزی] در ارتفاعات جنوبی آمل، «وَرزَنه» یا «وَرزَنا» در فیروزکوه و «سی نِوا» در رامسر از نمونه آبادی­های مازندران است که به عنوان نمازگاه‌های مهرپرستان محسوب می‌شود و از لحاظ نامواژه، با کلمه‌ی «ناهید» هم نژادند.

منابع:

- جنیدی، فریدون. (1374). زندگی و مهاجرت آریاییان بر پایه‌­ی گفتارهای ایرانی. چاپ دوم، تهران: [مولف].

- حجازی کناری، سیّد حسن. (1372). پژوهشی بر نام ­های باستانی مازندران. چاپ اوّل، تهران: روشنگران.

- رضا، عنایت. (1387). نام دریای شمال ایران. چاپ اوّل، تهران: مرکز دائره‌المعارف بزرگ اسلامی و مرکز پژوهش­های ایرانی و اسلامی.

- عمادی، عبدالرحمان (1390). چند صد نام دریای خزر. چاپ اوّل، تهران: آموت.

- نواییان، میثم. (1396). میتراییسم در شمال ایران. چاپ اوّل، تهران: فرهنگ ایلیا.

 

دکتر شریعتی

راز نگفته ای و سرود نخوانده ای...
بر مزار دکتر علی شریعتی1
دمشق- مهرماه 1388 عباس حسن پور
چاپ شده در مجموعه مقالات با عنوان » من، کلمه، کتاب«
»سلام و ارادت ما را هم به دکتر برسان«. این جملهای بود که بیشتر دوستان، در سفر به »سوریه«
بر ما تکلیف کرده بودند. علاقهی شخصی و پذیرش تکلیف دوستان، شعلههای آتش این دیدار را شعلهورتر
کرده بود.
عصر دومین روز اقامتمان در سوریه با همسر و دوستی دیگر برای دیدار شریعتی آماده میشویم. از هتل
تا پشت زینبیه که مزار شریعتی آنجاست پیاده به راه میافتیم، دلم قرار نداشت اشتیاق و حسرت کلافهام
کرده بودند. تلاش میکنم، حالم را از همراهان پنهان کنم امّا ممکن نیست چراکه:
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ ضمیر
عبارات و آموزههای سرشار از حسّ و حرکتش که با مهندسی خردمندانهای بر کتیبهی روزگار ثبت
و حکشدهاند، در جلوی چشمم رژه میرفتند، حس غریبی در دل و بار سنگینی بر دوش دارم، نمیدانم
طنین شوق دیدار است یا شرمندگی در برابر معلّم بزرگی که در کلاس درسش ننشستیم، به کلام نافذش
که حاصل »کشف«، »ایمان«، »عشق« و »یقین« بود، گوش جان نسپردیم، معلّمی که در کلاس درسش
آسیب شناسانه، پاشنههای آشیل را نشانمان داد، با نگاهی فرازمانی، نیاز امروزمان را فریاد کشید و هر
چیزی را که آنگونه بود به توصیف و تحلیل نشست، نه آنگونه که خود میخواست یا دیگران.
و دعایش این بود:»خدایا عقیدهامرا از دست عقدههایم مصون بدار«.
و پیام متواضعانهاش: »ملّت من!من برای تو کاری نکردهام،امّا میدانیکه با دشمن نساختم«.
و بغض گلوگیرش: »دلم میخواهد فقط فریاد بکشم و همه را از فاجعه خبر کنم«.
و تأمّلات و دریافتهای عمیق فیلسوفانهاش:
»ساعتها را بگذارید بخوابند، بیهوده زیستن را نیاز به شمردن نیست«.
»اگر تمام ابرها ببارند گلهای قالی جوانه نمیزنند. این قانون زیر پا ماندن است«.
»برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرأت لازم است وگرنه هر ماهی مردهای هم
میتواند از طرف موافق جریان آب حرکت کند«.
»خدایا، به من توفیق تلاش در شکست، صبر در نومیدی، رفتن بی همراه، جهاد بی سلاح،کاربی
پاداش، فداکاری در سکوت، دین بی دنیا، عظمت بی نام، خدمت بی نان، ایمان بیریا، خوبی
بینمود، مناعت بی غرور، عشق بیهوس، تنهایی در انبوه جمعیت، و دوست داشتن بی آن که
دوست بداند، روزی کن«.
»اگر قادر نیستی خود را بالا ببری، همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری«.
و با این دردها و دغدغهها زیست و در بیخ گوش زمانه و تاریخ زمزمه کرد و فریاد کشید که:
»در دردها دوست را خبر نکردن، خود نوعی عشق ورزیدن است«.
»درد من حصار برکه نیست، درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور
نکرده«.
»خدایا! در برابر هر آن چه انسان ماندن را به تباهی میکشاند، مرا با نداشتن و نخواستن رویین-
تن کن«.
صدای گوشخراش فروشندگان و دورهگردها که در تمامی اماکن منتهی به زیارتگاههای سوریه مستقر
هستند، آزارم میدهد، برای غلبه بر این همه آلودگی صوتی، شعر »زندگی« اش را خامشانه زمزمه میکنم.
در باغ»بیبرگی« زادم
ودر ثروت فقر،غنی گشتم.
ودر هوای دوست داشتن، دمزدم.
و در آرزوی آزادی سر برداشتم.
و در بالای غرور، قامت کشیدم..
و از مهر،نوازشم کردند.
و»حقیقت«،دینم شد و راه رفتنم.
و »خیر«،حیاتم شد و کار ماندنم.
و»زیبایی«،عشقم شد و بهانهیزیستنم!
به دروازهی قبرستان رسیدیم، دوست داشتم بیتابانه، آنگونه که او بر سر دخمهها در کنار »اهرام
ثلاثه« رفت، بروم. در ابتدا بهرسم معمول فاتحهای نثار اهل قبرستان کردیم.
تا لب بازکنم، مرد سوری با اشارهای ما را به سمت آرامگاه هدایت کرد. با بغض فاصله را پیمودم. نزدیک
که میشوی، دست ادب بیدرنگی به سینه میچسبد و کمر ارادت ناخواسته خم میگردد.
ناخودآگاه شعر »سهراب« به یادم میآید. »به سراغ من اگر میآیید / نرم و آهسته بیایید / مبادا
که ترک بردارد / چینی نازک تنهایی من«. قدمها آهستهتر و بغضها گلوگیرتر میشوند. سکوت مبهم
اطراف با نجواها و زمزمهها درهم میشکند، گه گاه حسرت و هقهقی به گوش میرسد. پشت میلههای
اتاقکی که مرد و مزار را در برگرفته است، ایستادیم امکان در بغل گرفتن دکتر وجود نداشت و این دیوار
و این میلهها در این لحظه چقدر ملالانگیز و نفرتآورند!
میخواستم جلو بروم، جلوتر، شاید بتوانم نگفتههایش را بشنوم، نگفتههای نسل و دیار و تبارم را نجوا
کنم و بگویم، انگار بین روز ما و روزگار شما فرقی نیست.
تو نوشته بودی:
»فلسفهی زندگی انسان امروز در این جمله خلاصه میشود؛ فدا کردن آسایش زندگی برای
ساختن وسایل آسایش زندگی«.
»و استعمار غربی به اسکیموها هم یخچال میفروشد و...«.
»دیروز همسایهام از گرسنگی مُرد، در عزایش گوسفندها سر بریدند«.
و من میبینم:
تنهایی هم چنان مرض مهلک قرن ماست.
استعمار پوست انداخته و هم چنان به تاراج فکر و فرهنگ و سرمایه ملل مشغول است.
و در جهان مدرن به تعداد گنجشک، سنگ وجود دارد.
و اسباب آسایش روزگار ما، بهموازات خود آرامش را قتلعام کرده است.
و هم چنان هیچ سیاووشی به مظلومی تبار ما نمیرسد.
و هنوز هم، کسی »کویر« سرسبزی چون تو نیافرید.
و هم چنان رسالت شگفت انسانی، مقهور »نان« و »مد« و »مصرف« میشود.
سرم را بلند میکنم ایرانیان از هر شهر و دیاری اینجایند و خدابیامرزی و فاتحهای نثار میکنند و
برمیگردند. بعضیها هم که خطّی از درد، عشق، تنهایی و اضطراب بر پیشانیدارند، چیز مینویسند، عکس
میگیرند، نجوا میکنند و...
زمزمهای حواسم را به خود مشغول میکند
نه،من هرگز نمینالم / قرنهانالیدن بس است / میخواهم فریاد کنم / اگر نتوانستم / سکوت
کنم / خاموش مردن بهتر از نالیدن است.2
آن اتاقک که مرد و مزار را در خود محبوس کرده است از دو دیوارش منتهی به دیوار بلند قبرستان
است. از پشت شیشهی پنجره و میلههای آهنی، میتوانی درون را ببینی. قرآن مجید، تعدادی عکس قاب
گرفته در طرحهای مختلف، کتاب اسلامشناسی، چهار پوستر نوشته، دستهگلی مصنوعی و دو تابلو که
عموماً مربوط به شریعتی است، در چشماندازت خودنمایی میکند.
لبخند، آرامش، غرور و تنهایی چیزهایی است که در تمامی عکسها خودنمایی میکند. به یاد جملاتی
میافتم از خودش در کتاب »دفترهای خاکستری«.
»چقدر روح محتاج فرصتهایی است که در آن هیچکسی نباشد«.
»من شکست نمیخورم. ایمان و دوست داشتن رویینتنم کردهاند«.
و این دل نوشتهها »چهارده قرن است سرم را بر دیوار خانهیخاموش و گلین محقّرینهادهام
که از همهی تاریخ بزرگتراست و هرگز بهزور هیچ قیصری، زر هیچ گنجی و تزویر هیچ معبدی،
سرم را لحظهایبرنگرفتهام و به سراغ خانهیدیگری نرفتهام؛کهدر این خانه:فاطمه هست
نخستین قربانی غضب و فریاد اعتراض مظلوم؛ وعلی هست،نخستین حقّ محکوم اشرافیّت و
نفاق کهحسین هست آقای شهیدان بشریت؛کهزینب هست،پیام ابدی انقلاب و زبان گویای
شهادت«.
نمیدانم کارگاه اندیشهی این معلم راستین در چه زمانی بنا نهاده شد، امّا در استحکام تار و پودش،
در نما و نازککاریهایش و طرح و رنگ هنرمندانهاش تردیدی نیست. و اصلاً آیا هنر معلّمی جز اعجاز
ارتباط، حرکت بخشیدن، دعوت به اندیشیدن، خوب دیدن، دوباره دیدن، فهمیدن و ...چیز دیگری است؟
شریعتی که همه جا خود را یک معلم قلمداد میکند از »مزینان« تا »سوربن« و از روستاهای
دورافتادهی مشهد تا حسینیهی ارشاد را با پای شدن، ایمان، آگاهی پیمود. او در کلاس سادهی درسش،
شمع آگاهی افروخت و پنجرههای بیداری و بینایی گشود، بر تختهی »سیاه«، »سفید« نوشت. خطر جهل،
خرافه و استعمار را فریاد کشید، سر ارادت بر سجّادهی علوی نهاد و رسالت »زینب«ی را برای بازماندگان
نهضت شورانگیز »حسین«ی تکلیف کرد. باغ انتظار را با مژدهی رسیدن بهار طراوت و توان بخشید، قلم
را »توتم« خود ساخت و با خطّی خوش و ایمان به خدا و تکیه بر رهتوشههایی که از مکتب مولایش
حضرت علی )ع( و امام حسین )ع( آموخت، خطاب به فرد و جامعه و تاریخ نوشت:
»کوری را هرگز به خاطر آرامش،تحمّل مکن«.
»دعا هرگز جانشین وظیفه نمیشود«.
»ظلم،تکّه آهنی است که در زیر چکش ستمگر و سندان ستم پذیر شکل میگیرد و...«.
به یاد دارم درجایی نوشته بودم، شریعتی تنها روشنفکر دینی ایرانی است که توانست به آرامی نسیم
در اعماق جان اقشار مختلف نفوذ کند، دوید و دواند و هم چنان چون روزگار حیاتش میدود و میدواند
و گذشت زمان و بیمهریهای روزگار نهتنها نتوانست، گَرد مرگ و فراموشی بر چهرهاش بپاشد، بلکه
نمایانترش کرد.
گفتم باید کاری کرد، فرمانی از درون دریافت کردم. خوب نگاه کن. نوشتههای اطراف و دیوارههای
اتاقک، مرا به خویش خواندند. عباراتی از آثار مختلف شریعتی و یا دیگران با خودکار یا ماژیک، در رنگهای
مختلف و خطوطی متفاوت امّا خواندنی و تأمّل برانگیز.
گفتم در حدّ امکان، عین همهی آنها را یادداشت نمایم و درجایی چون اینجا منعکس سازم، برای
کسانی که وامدار روشنی چراغ معرفت اویند و در عمارت رفتار و آگاهی خود، از سازهی اندیشهها و
رهیافتهای او هم بهرهای دارند و با تازیانهی کلامش از خواب و خلسهی »کهف«ی برخاستند و در اقامهی
قنوت عشق و معرفت، مشی و مرامش را مراد خویش ساختند.
و اینک تابلو نوشتههای درون اتاقک :
-خدایا!چگونه زیستن را تو به من بیاموز،چگونه مردن را خود خواهم آموخت.
-زندگی چیست؟نان،آزادی،فرهنگ، ایمان و دوست داشتن.
-آگاهی گوهری است برتر از وجود.
-اگر تنهاترین تنهایان شوم،باز خدا هست.
-من هر دو را میخواهم،هم عشق را وهم آزادی را. قلبم را فدای عشقم میکنمو عشقم را
فدای آزادی.
و این چهار بیت شعر:
چون ندای ارجعی از رب شنید روح پاکش سوی خالق پر کشید
روح پاکش در جوار زینب »س« است جامعه از دوریش اندر تب است
سوز عشق او درون سینه است سینهای کو فاقد هر کینه است
از فراقش دیدهام گریان بود شوق دیدارش مرا در جان بود.
و بر روی دیوارههایاتاقکهم نوشتهشده بود:
-بهراستی فرق است بین بشر و انسان،بشر »بودن« استو انسان »شدن«.
-اگر تنهاترین تنها شوم،باز خدا هست،خداوند جبران تمام نداشتنهاست.
-زینب نگو بر تو چه گذشت،بگو ما چه کنیم؟
-ما چون تو در کلبهی فقیرانهیخود خدایی داریم.
-دکتر،آزادیت زیبا بود.
-سلام بر تو ای معلم عشق و آزادی!
-خداوندا! من در کلبهیفقیرانهیخود چیزی دارم که تو در عرش کبریاییات نداری،من چون
تویی دارم و تو چون خودت نداری.
-دوست داریم کویری بشیم دکتر!
-عشق میتواندجانشین همهینداشتنها شود.
-پیروزی قبل از آگاهی فاجعه است.
-برایت دعا میکنم که ایکاش خدا از تو بگیرد هر آنچه را که خدا را از تو میگیرد.
-دکتر ...دریا توفانی است،آرام میگیردامّا خاموشنمیشود.
-ای تابندهترینستارهیغربت!همیشه به یادت خواهم بود.
-خدایا بگذار مُردنم را خودم انتخاب کنم،امّا آنگونه که تو دوست داری.
-ابوذر تنها زیست، تنها مرد و تنها برانگیخته میشود و شریعتی نیز چنین کرد.
-پروردگارا!به متعصّبین ما فهم وبه فهمیدگان ما تعصّب عطا فرما.
-خدایا مرا از کسانی قرار بده که از راه دنیا درمیآورند و خرج دین میکنند،نه کسانی که از
راه دین درمیآورند و خرج دنیا میکنند.
-آنجا که عشق فرمان میدهد،محال سر تسلیم فرود میآورد.
-آنان کهرفتند کاری حسینی کردند و آنان کهماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدیاند.
اینها تقریباً تمام نوشتههایی است که در چشماندازم خودنمایی میکند به غیر از خطوط ناخوانا و
کمرنگ و پامال شده.
پس از یادداشتبرداری قدری سبک شدم. نوشتههایی که سرشار از زیباترین واژگان قاموس هستی
)خدا، عشق، ایمان، زندگی، پرستش، آزادی دوست داشتن و...( و نازنینان عالم خلقت )محمد )ص( علی
حسین )ع( فاطمه و زینب )س( و...( است.
فهمیدم »خاموشی، فراموشی نیست « و گمنامی را بر بدنامی ترجیح دادن، عین شهرت است؛ و
مینویسم نه جبر و جهل و تیغ و دار زمانه توانست، منصور حلاج، عین القضات، حسنک وزیر و امیرکبیر
را بدنام و ناپدید سازد و نه تیر طعنه و توطئه توانست مولانا، خواجه نصیر و بوعلی سینا را از پای درآورد
و نه بیاعتنایی سلاطین غزنوی چیزی از اعتبار فردوسی و شاهکارش کاست و نه تحریف و تکفیر توانست،
خیمهی خیام را فرو بریزد و نه هجرت و غربت توانست در ارادهی شکوهمند شریعتی خدشه و خللی وارد
کند. کسی از همراهان همیشه، جملهی بدیعی بر زبان میآورد »این معدن روزی کشف و استخراج خواهد
شد«.
هنگامهی اذان نزدیک میشود و ما هم آمادهی رفتن به حرم حضرت زینب )س(. صدای پای غروب،
خداحافظی و طنین »سوتک«4در سرسرای دل درهم میآویزند و این آخرین پلان حضور بر مزار دکتر
علی شریعتی است.
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟ / نمیخواهم بدانم / کوزهگر از خاک اندامم چه خواهد
ساخت؟ / ولی بسیار مشتاقم / که از خاک گلویم سوتکی سازد گلویم سوتکی باشد به دست
کودکی گستاخ و بازیگوش / و او یکریز و پیدرپی دم گرم خوشش را بر گلویم سخت بفشارد
/ و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد / بدینسان بشکند در من/ سکوت مرگبارم را /
سکوت مرگبارم را.
منابع: محفوظ


 

 

هفت رمز فروهر

یکی از تفسیری ترین نگاره های بر جای مانده از فرهنگ و تمدن ایرانی، نگاره ی فروهر است. این نگاره ی شگفت انگیز یکی از نماد های آیین زرتشت و تلفیقی است از « انسان پرنده) انسانی با ویژگی های فرزانگی و نمایانگر فرهنگ اصیل ایرانی و پرنده ای در حال پرواز با بالهای گشوده.

هر طرح ، خط،  جهت و.... در نگاره ی فروهر رمزی است و معنای نمادین و سمبلیک دارد.   

1-    نماد انسان کامل.  نیمه بالایی این موجود، پیرمردی  است، به معنای پخته بودن، تجربه، راست قامت و ....

 

2-  نماد سلام، دعا و نیایش. جهت نگاه پیرمرد به سمت راست است (بالا «شمال» فرض کنیم، سمت راست «خاور یا مشرق »  است ) جایی که خورشید طلوع می کند و منبع نور و روشنایی است؛ پشت به سوی تاریکی و نادانی. کف دست راستش را به معنای عبادت و دعا به سمت آسمان بلند کرده است. و نیز دست راست به سمت جلو نشانه ی سلام کردن هم هست ، سنتی کهن از روزگاران دیرین.

 

3-  نماد عهد و پیمان : در دست چپش حلقه عهد با  « اهورامزدا »  قرار دارد و نشان موظف بودن به پیمان با خداست. (در قدیم زمانی که دو نفر با هم پیمانی می بستند، این حلقه را با دست چپ خود می گرفتند؛ کاری که امروزه همه جهانیان در هنگام عقد ازدواج، حلقه ای را بر انگشت دست چپ خود می کنند).

 

4- نماد سه گانه­ ی اهورایی. دو بال افراشته  به معنای پرواز به سوی آسمان و صعود است. بال به معنای نیروهای مثبت است که اگر انسان از آن ها بهره بگیرد، می تواند صعود کند. هر بال از سه ردیف پر تشکیل شده که درجه بندی نکات مثبت است: آموزه های بلند و درخشان آیین حضرت زرتشت (پندار نیک گفتار نیک کردار نیک).

 

 

5- نماد زمان و زمین.  حلقه ی دور کمر فروهر به معنای کره خاکی است  (ایرانیان آن زمان به گرد بودن کره زمین واقف بودند) و  نیز گردش روزگار است؛ و همچنین یک دوره عمر انسان که می بایست طی شود.

 

6 - نماد سه گانه ­ی اهریمنی. قسمت پایین تنه ی این « انسان پرنده» از سه طبقه تشکیل شده است ( شبیه  دُم برای  پرنده که  از سه ردیف پَر تشکیل شده  است) که درجه بندی نکات منفی است: (پندار بد گفتار بد کردار بد. با توجه به نگاره ، این نیروهای منفی در حال ریزش و سقوط هستند.

 

7-نماد دو گوهر همزاد.  دو طرف  نگاره ی فروهر، دو پایه واره  وجود دارد به معنای دو نیروی سپنتا مینو (مثبت) و انگره مینو (منفی) که همواره انسان با این دو قطب به دنیا  می آید و میان این دو قطب درگیر است. این دو رشته که از کمرگاه نگاره تا زمین آویزانند، می توانند هم فرو برنده باشند و هم تکیه گاهی برای فرارفتن.

منابع: آثار اساطیری متعدد.

 

واپسین ایستگاه با عمو سیروس

مراسم تدفین زنده یاد سیروس طاهباز

یوش - بیست و هشتم اسفند 1377

به مناسبت بیست و پنجم اسفند، نوزدهمین سالروز آسمانی شدن زنده یاد سیروس طاهباز

 

     مرگ آگاهی به معنای این که درک کرده باشی کماندار تقدیر در پی شکار توست از جمله ی مواهب و مشهوداتی است که فقط تعداد قلیلی بدان دست می یابند و زنده یاد سیروس طاهباز از جمله ی آن هاست.

عمو سیروس به صرافت دریافته بود که به سرعت به روزهای پایانی عمرش نزدیک و نزدیک تر می شود ؛ به همین خاطر از قبل زمینه را به قول خودش قرص کرده بود.

     نامه ی تقاضای تدفین جنازه اش در یوش، سال ها قبل توسط این جانب در تهران و در منزلش نوشته شده بود و من ماموریت یافتم نامه را به امضای معتمدان و اهالی یوش برسانم. چنین کردم و چه استقبالی شد...

     گفتم، حسی به سیروس می گفت باید بارت را ببندی و عجله کن. او در دهه ی پایانی عمر خود خسته، تکیده و رنجور بود و آن سکوت معروفش عمیق و عمیق تر می شد. این فرسایش زودهنگام را از عکس های او می توان دریافت. دلیل عمده ی آن هم  نامهربانی هایی است که بر اهل اندیشه و قلم این دیار می رود. گویی قانون نانوشته ای ست که باید به چنین سرنوشت محتومی مبتلا شوند.

      روزهای پایانی سال 1377 مثل دهه ی پایانی همه ی سال ها در این مملکت ، همه جا به حالت نیمه تعطیل در آمده و چمدان ها بسته شده بود. نمی دانم چه کسی زیرکی به خرج داد و در آن موقعیت اضطراب آلود با وزیر ارشاد وقت تماس گرفت. وزیر شخصا مامورانی را از سازمان میراث فرهنگی مازندران جهت اجرایی شدن وصیت نامه ی طاهباز به یوش فرستاد.

     من در یوش نبودم، خبر را از یکی از اهالی یوش دریافت کردم. شکننده بود و ویرانگر. به یاد روز نگارش نامه افتادم که با بغضی فرو خورده می نوشتم. عمو سیروس آرام و خوش خیال املا می کرد. و لبخندزنان می گفت : بنویس جوان ترین رفیق مازندرانی من !

     انسان با دست و دهانی باز چقدر بیچاره است و به بن بست کشیده می شود در چنین هنگامی.

     بلافاصله با چند تن از دوستان نویسنده و شاعر هماهنگ کردم و عازم یوش شدیم.  معابر روستا از قبل با پارچه نوشته ها و پلاکارد ها رنگ و بوی عزا و ماتم گرفته بود. انگار اهالی یوش در حرکتی هماهنگ تمامی پرچم ها و نمادهای شادمانی خود را محو کرده بودند. وقتی رسیدیم حیاط نیما شلوغ بود. با خود می گفتم چه غوغایی کردی عمو سیروس عزیز! اهالی یوش از کوچک و بزرگ با افتخار و عاشقانه کار می کردند. گویی از صبح زود آمده بودند. در گوشه ی حیاط نیما سماوری می جوشید. با چای ، نان ، پنیر و خرما از افراد پذیرایی می کردند. قبر عمو سیروس آماده شده بود و اکثر کسانی که آن نامه (تقاضای تدفین جنازه ی عمو سیروس در خاک یوش) را امضا کرده بودند به من تسلیت می گفتند و سرسلامتی می دادند.

      هوای یوش هنوز طعمی سوزناک ، گزنده و زمستانی داشت. اهالی ، اشک و لبخند توأمان بودند. آن ها سیروس را می شناختند و میزبانی اش را ( تا حد توان ) از سال 1340 به جای آورده بودند.( طاهباز برای نوشتن کتاب یوش به مدت یک ماه در نزدیکی یوش به نام " کهریز " چادر زده بود و برای تکمیل منوگرافی یوش به دهکده می آمد و یا با پیغام، اهالی را به کهریز می کشاند. وسایل مورد نیازشان را آقای " حق بیان " با اسب و قاطر به آنجا می برد. عمو سیروس هر جا ساکن می شد ، دور و برش را شلوغ می کرد. فکر می کرد کهریز هم باید به سالن معروف منزلش در تهران بدل شود و پر از جمعیت باشد ( همان سالن بزرگی که در درخشان ترین دهه ی ادبیات معاصر ایران یعنی دهه ی چهل محل اجتماع و تضارب آرای شاعران و روشنفکران روزگار بود و طاهباز هم با انتشار مجله ی آرش در شکوفایی این دهه و نیز شناخت و معرفی استعدادها نقش و سهم عمده ای داشت ). به همین خاطر اکثر اهالی عمو سیروس را می شناختند و با او خاطره داشتند و سخت عزادارش بودند).

     ناگفته نماند عمو سیروس هم متقابلا پاسخ محبت های آن ها را می داد؛ مثلا پس از چاپ کتاب هایش مخصوصا در باره ی نیما ، تعدادی را به یادگار برایشان امضا می کرد. و من مأموریت داشتم از تهران به یوش ببرم و کتاب ها را به دست افراد برسانم.این هم ، دلیل اشک و آه اهالی است و از طرف دیگر ، به خاطر آرام گرفتن مهمان بزرگی در خاک پاک یوش. آن ها از ابن که میزبان دائم او خواهند بود، آلامشان را التیام می بخشیدند.

     پیکر عمو سیروس با همت والا و دستان مهربان اهالی یوش، خانواده و تعدادی از دوستان در هوایی غمناک در خاک یوش آرام گرفت تا همراه با گل ها و درختان در بهار یوش جوانه بزند، شکوفه کند و گل بدهد...

     تشییع و تدفین عمو سیروس همان گونه که خود بود ، آرام و بی هیاهو صورت گرفت. دلیل عمده اش روزهای پایانی سال،  تعطیل شدن روزنامه ها، سردی هوای یوش و بی اطلاعی تعداد کثیری از دوستان بود که سخت غافلگیر شده بودند.

     دوست عزیزم، سیاووش، فرزند دوم طاهباز و رفیق شفیق پد، در پایان مراسم مفصل تدفین از مردم تشکر کرد. زنده یاد مشرف آزاد تهرانی ( م. آزاد ) که با دست شکسته و بسته حضور داشت شعری خواند و خاطراتی بیان کرد. بیقراری های پوران خانم، همسر با وفا و مهربان زنده یاد طاهباز و بانوان ماتم زده ی همراه فراموش نشدنی ست.

     من هم شعری خواندم و سلامی گفتم و کلامی. آقای آزاد گفت:  حرف هایت را بنویس تا در مجله ی آدینه چاپ کنم. قول دادیم و هر دو هم وفا کردیم.

     به این ترتیب بودای انزلی، پس از عمری عشق ورزی و خالصانه زیستن، در آستانه ی شصت سالگی به نیروانای خود( نیما و یوش) پیوست و عشق و آرزوی دیرین خود را عملی ساخت.                           

                                                      یاد و نامش جاودانه و نامیرا باد 

عباس حسن پور « شیون نوری»

بیست و سوم اسفند 1396

 

 

ای درخت

ای غریبِ آشنای  دشت و کوه

بر قرارِ بی قرارِ با شکوه

 

مهربانِ سال­های تلخ و شور

می­بری دل را به رویاهای دور

 

برگ برگِ قصه هایت خواندنی

رقص تو در باد و باران دیدنی

 

گر چه هر فصلی تماشایی­ترین

محو آغوش تو می­گردد زمین،

 

در بهاران  دل ربا تر  می شوی

می روی بالا، کبوتر می شوی

 

شهر در زیبایی­ات گُم می شود

کوچه سرشار تبسم می شود

 

باغ با تو حجله بندان می شود

با لبانی سبز، خندان می شود

 

گر چه بی­هنگام و دیر آید بهار،

لال و لنگ و سر به زیر آید بهار،

 

گرچه می­ریزد به پا و دست و سر

از زمین و آسمان   داس و  تبر،

 

 

گر چه باشد سال، سال داس ها،

خشک گردد چشمۀ احساس ها،

 

باز با لبخند می خوانی سرود

بی حضور حضرت باران و رود

 

با سبد هایی پُر از گل می رسی

دست  در  آواز  بلبل می رسی

 

درد  قُمری  را  تسلّا می­دهی

سار را در قلب خود جا می­دهی

 

شعر می­جوشد ز سر تا پای تو

مثنوی ساز است «مولانای»تو

 

ای حیات تو شگفت انگیزتر

ریشه هایت از تبر هم تیزتر

 

کاشکی چشمی به تو می دوختیم

زندگی  را  از تو می آموختیم

 

 


دستان غمناکم به دامان تو خورشید!
جز تو کسی تاریکی ما را نفهمید

 

پل های ویرانیم و در آبادی قرن
از آستین همتی دستی نجنبید

 

تا چند باید بر صلیب درد ماندن؟
می پوشد این دل کی لباس تازه ی عید

 

رد هزاران داغ بی درمان جان را
در پهنه ی پیشانی ما می توان دید

 

باسنگتان سیمرغ اقبالی نماندست
شد خانه هامان گوشه ی تاریک تبعید


آسیمه سر راه درازی را دویدم
از واژه های خسته ی شعرم بپرسید

 

طاعون تنهایی تمام طول این قرن
طوفان شد و طومارمان را در نوردید

 

شاید هبوط دیگری در پیش داریم
گویی کسی این جا دوباره سیب را چید

 

اهریمن تزویر با حس ملیحی
سر شانه ی ضحاکیان را باز بوسید


دشتی که خیزش گاه ایمان بود و ققنوس
شد دره ی کفر و کلاغ و ترس و تردید

 

ای کاش می شد در خیابان های این شهر
صبح و بهار و خنده و آیینه. بارید

 

می شود؟

                

می شود آیینه ماند و مهربانی کرد، نه؟

ماه بود و نور خود را رایگانی کرد، نه؟

 

می توان اکنون، همیشه،هر کجا با نام عشق

زندگی را ساده،  امّا، آسمانی کرد، نه ؟

 

می شود در فصل دلتنگی تکانی تازه خورد

در کنار پنجره خانه تکانی کرد، نه ؟

 

جرعه جرعه تشنگی را سر کشید و سر بلند

سال ها  با درد و داغ  دل تبانی کرد، نه؟

 

در همین جنگل، همین شهری که خوابش برده است

پشت هر پاییز و پرچین را کمانی کرد، نه؟

 

در هیاهوی سکوت  این کویر کور و کر

با لبان بسته هم شد، نغمه خوانی کرد، نه؟

 

کاش می شد بین ما و دل، قراری بر قرار

جان خنجر خورده  را مرهم فشانی کرد، نه؟

 

کاشکی مثل پرستو، آسمانی کشف کرد!

بی گلایه زیستن را هم  جهانی کرد، نه؟

 

صبح سکته ی خروس   

       

ردّ لنگ و لال مرد، مانده توی کوچه ها

کوچه ای به جاده ای، جاده ای به ناکجا

 

پس دعای مادرم، فال حافظم چه شد؟

پاسخی نمی رسد ، بعد این همه ، چرا؟

 

جاده پیچ و تاب و ایست، جاده بی قرار و گُم

او ولی رسیده بود، پیش از این به انتها

 

عشق و گندم و رمه، برگ و بار بودنش

تکّه تکّه یک یکی، می شود از او جدا

 

در تلاطم سکوت، لحظه لحظه عنکبوت

کنج خانه می تند، کوچ مرد قصّه را

 

سهم او از این زمان، حیرت است و خستگی

سهم او از این زمین، بافه های رنج و با...

 

از شب غریب کوچ، صبح سکته ی خروس

گریه می کند هنوز ، آسمان روستا

 

یک طرف بهار و باغ، نبض گیج پنجره

آب رفته نیستی، مرد مازنی! بیا

 

یک طرف درخت و اسب، چشم های مزرعه

مانده منتظر به راه، می رسد به خانه یا...

     

گزیده ای از تاملات ادبی نیما
برگرفته از کتاب �یک پاره از آن آتش� گزیدهی تاملات نیما یوشیج
در آثار منثور
به کوشش عباس حسن پور
فكر خيّام يك عكسالعمل تعصّب مذهبي به نفع بورژوازي چيز ديگر
نيست. )دربارهي شعر و شاعري، 212(
ادبيات�ليريك�، محسوسترين نمايندهي احساسات انساني است.) رزش
احساسات، 85 (
شاعر نميتواند هارموني لازم را بنا بر حالات و احساسات مختلف وقتي که
از يك وزن معيّن پيروي ميکند به اثر شعري خود داده باشد.) ارزش
احساسات،53(
ادبيّات حماسي تنها نمايندهي کينه جويي و مبارزه بود که دربار اُمرا و
جنجگويان را رونق ميداد. در برابر آن حتماً ميبايست غزلسرايي پيدا شود.
نقّالي رابطي است بين اين دو. دربارهيشعر و شاعري،35
شاعر، زبان مخصوص دارد، همانطور که مفهومات مخصوص. نامهها، 375
هميشه شاعر درست و حسابي چيزي از زمان جلوتر است و مردم که به
کارهاي ديگر مشغولند در اين خصوص چيزي از زمان عقبترند. دربارهي شعر
و شاعري، 40
ادبيّات دنيا راه تكامل را طي نميکند ادبيّات دنيا راه صلاح و مصلحت را
طي ميکند. يادداشتهاي روزانه، 51
قُدما به زبان خود ميگفتند و ما به زبان زمان آنها. کار ما تحصيل و مطالعه
است در کار آنها. حال آن که کار آنها اين نبوده است. يادداشتهاي روزانه، 57
سمبوليسم اروپا، همان مجازيّت ما است در شعر. يادداشتهاي روزانه،73
موسيقي کلام طبيعي حرکات و حالات خارج از ما را بيان ميکند در ضمن
حرکات و حالات خود ما. يادداشتهاي روزانه،74
در جهان شاعر، چيزها، شكل، رنگ و بو و خاصيّت، موضوع و مضمون، هر
چيز و همه چيز ديگر است.دربارهي شعر و شاعري،144
قافيه بايد زنگ آخر مطالب باشد. به عبارت آخري، طنين مطلب را مسجّل
کند. دربارهي شعر و شاعري، 101
هميشه اين را در نظر داشته باشيد آن را که شاعر ميداند مردم ميفهمند
اما آن را که شاعر ميفهمد مردم ميدانند. فكري که براي مردم عالي است
براي شاعر عادي است. دربارهي شعر و شاعري، 140
موزيك ما سوبژکتيو است و اوزان شعري ما که بالّتبع آن سوبژکتيو شدهاند
به کار وصفهاي ابژکتيو، که امروز در ادبيّات هست، نميخورد. دربارهي شعر
و شاعري، 101
لازم نيست قافيه در حرف �روي� متّفق باشد. دربارهي شعر و شاعري،102
شعر بيقافيه، آدم بياستخوان است. دربارهي شعر و شاعري، 106
ميتوان براي شعر آهنگ ساخت، اما شعر، آهنگ نيست همچنين ميتوان
براي آهنگي شعر به وجود آورد، اما شعر، موسيقي نيست. دربارهي شعر و
شاعري،123
شعر بيقافيه، خانهي بيسقف و در است. دربارهي شعر و شاعري،104
شاعري که فكر تازه دارد، تلفيقات تازه هم دارد. دربارهي شعر و شاعري، 109
شعرايي که شخصيّت فكري داشتهاند، شخصيّت در انتخاب کلمات را هم
داشتهاند در اشعار حافظ و نظامي دقت کنيد. دربارهي شعر و شاعري، 111
زبان براي شاعر هميشه ناقص است و کوتاهي دارد و فقير است. غناي زبان،
رسايي و کمال آن به دست شاعر است. دربارهي شعر و شاعري، 111
با زبان هرکس که حرف ميزنيد، کلمات خاص زبان او را به آساني
استعمال کنيد. دربارهي شعر و شاعري،115
يك چيز را گويندهي غزل ميبازد اگر تمام عمرش غزلسرايي بيش نباشد
و آن همه دنياست و همهي طبيعت، در صورتي که غزل جزيي از طبيعت
است.دربارهي شعر و شاعري،128
�سمبول�ها شعر را عميق ميکنند، دامنه ميدهند، اعتبار ميدهند، وقار
ميدهند و خواننده خود را در برابر عظمتي مييابد.دربارهي شعر و شاعري، 133
در شاعر به عشقي که تحوّل پيدا کرده است ميرسيم. به عشقي که
شهوات را بدل به احساسات کرده است و ميتواند به سنگ هم جان بدهد
.دربارهي شعر و شاعري،153
ادبيّاتي که با سياست مربوط نبوده در هيچ زمان وجود نداشته و دروغ
است. دربارهي شعر و شاعري،156
شاعر بايد مطلب عادي را، که علم و فلسفه آنطور موثّر بيان نكرده، بيان
کند و گاهي از اوقات بهتر به ثبوت برساند. دربارهي شعر و شاعري،157
اصليترين حالها آن است که خودش به واسطهي زندگي فراهم بيايد، پيش
از آن که خودتان قصد کنيد. دربارهي شعر و شاعري، 160
هر رنگ و تصويري براي رفع احتياجي است.چنانکه هر تشبيهي براي
قوّتيست. دربارهي شعر و شاعري،162
شهر شهر مساوي شهرهاست دو لفظ پهلوي هم علامت جمع است در
طبرستان امروز هست وچه وچه = بچهها، کوه کوه = کوهها. يادداشتهاي
روزانه، 287
يكي از مزاياي شعر ايران، پيوستگي قوي آن با عرفان است. دربارهي شعر و
شاعري،268
وقتي که شعر، حادثهاي را شرح نميدهد و سرگذشتي نيست، هرقدر
خلاصهتر باشد، مطلوبتر است.دربارهي شعر و شاعري،275
کسي شاعرتر است که خود را بهتر بيان ميدارد. دربارهي شعر و شاعري، 288
شعر واقعي ميوهي زندگي ماست. دربارهي شعر و شاعري،168
شاعر بايد از هر خرمن خوشهاي بردارد. من نميگويم تمام خرمن را، اما
ميگويم گاه چند خوشه بيشتر. دربارهي شعر و شاعري،176
شعر يك قدرت است. يك قدرت حسي و ادراکي که توسط آن معاني
وُصوَر گوناگون در بروز خود قوّت پيدا ميکنند. دربارهي شعر و شاعري،188
شعر که قدرت حسّي و ادراکي ماست، ارتباط دست به نقد با احساسات
روزمرهي زندگاني ما دارد. دربارهي شعر و شاعري،188
شعر از زندگاني ناشي شده و ميوهي زندگي است ولي حتماً ثمرهي
احساسات ما نيست ولو اينكه با احساسات ما مربوط باشد و احساسات يا
تاثّرات ما را دستچين ميکند. دربارهي شعر و شاعري، 189
شعر ما مثل موسيقي ما، بسيار دروني و معنوي است. با حالت دروني وفق
پيدا ميکند. دربارهي شعر و شاعري، 193
شعراي بزرگ کلمات خاصّي دارند که شخصيت آنها را ميشناساند، زيرا
که معناي خاصي داشتهاند و مجبور بودهاند کلمه براي منظور خود پيدا
کنند. دربارهي شعر و شاعري،218
در احساسات خاص شاعرانه به عمقي برميخوريم و ابهامي و بيانتهايي
که در خود آن احساسات منتهي ميشوند، اما در مردم به عكس. دربارهي
شعر و شاعري، 219
راه براي تقليد هميشه باز است اما عمل ابتكار است که ارزش دارد و خلق
السّاعه نيست. دربارهي شعر و شاعري،225
شعرسنتي ما، مثل موسيقي ما، وصف الحالي است و به حدّ اعلاي خود
سوبژکتيو. دربارهي شعر و شاعري،226
اصل عقيدهي من نزديك کردن نظم به نثر و نثر به نظم است عقيدهاي که
خيليها داشتهاند. نامهها، 101
شعر افسون است، امّا يك افسون خيرخواهانه. نامهها،653
شيوه در کار عيناً کار کردن ساعت است که بايد منظم باشد. ساعتي که
کند يا تند کار ميکند به کار وقت نميخورد. دربارهي شعر و شاعري، 296
شعر خوب بايد مثل مرض که واگير دارد در خوانندهاش که نشان کرده
است سرايت داشته باشد. شعر خوب وزن و قافيه نيست. بلكه وزن و قافيه
هم از ابزار کار يك نفر شاعر هستند. دربارهي شعر و شاعري،429
قديميترين اثر شاعرانه �ودا �و �گاتها� هستند. دربارهي شعر و شاعري، 431
شاعرترين شاعران کسي است که زندگي را با آن چه که در بر دارد، با
قوّتتر و جاندارتر از همكاران خود نشان دهد. دربارهي شعر و شاعري، 432
در عالم طبيعت هيچ چيز بيريتم نيست حتّي بهم خوردگي هم ريتمي
دارد و ميرود که ريتم ديگر بگيرد. پس هر ريتمي ايجاد ميکند در شعر
ما اين را به وزن تعبير ميکنيم. دربارهي شعر و شاعري،434
شعر بيوزن و قافيه به مثابه انساني است که پوشش و آرايش ندارد. در
ضمن وزن کلي هر شكلي، اجزاي آن شكل هم به نظر من ريتم خاص خود
را ميطلبد. دربارهي شعر و شاعري، 434
کار من با طرزکار من مربوط است. من وزن را با قبول عينيتهاي ضمني
که در طبيعت خارج است، در نظر گرفتهام. يادداشتهاي روزانه ،215
شعر، حسّي است ولي بحث در آن فلسفي و علمي است. يادداشت هاي روزانه،
211
ادبيّات حاصل افكار و احساسات ماست و قطعاً وضعيات اقتصادي و اجتماعي
محرّک و موّلد آن افكار و احساسات است. نامهها، 505
نويسنده چه مرد باشد و چه زن، بر حسب استعداد خود بايد چيزي بنويسد
که مردم را به زوال و عجز و شكست در مقابل يك عده مردم از جنس خود
دعوت نكرده باشد. نامهها، 541
تشبيه يك نوع اتّصال است. يك تقويّت براي تأثير بيشتر. نامهها، 580
کاري را که همه کس ميکند، کار شاعر نيست. نامهها، 634
شعرهاي من دوکارهاند. حكم چيقهاي بلند را دارند هم چيق هستند و هم
در وقت راه رفتن عصا. نامهها، 97
قبل از شاعري من هم به ندرت و تفنّن مردمان متوسّط به طرز شعر مغرب
پيروي کردهاند. گذشته از اين که اين پيروي از حيث بيان ادبي ناقص است
از حيث صنعت کاملاً ناقصتر است. نامهها ، 103
شاعر است که به جاي اثاثيه خانه و بضاعت و آسايش، هر چه دارد، تماشا
دارد. نامهها، 131
شعر وصف آرزوها و آمال دروني است. لازم است آنها را به جاي وصف
بيشتر به عمل در آورد. نامهها، 231
شاعر بودن يعني همه کس بودن، به جاي همهي کسان فكر کردن و رنج
آوردن درد دل همه کس و همه چيز بودن و با زبان حال همه چيز و همه
کس حرف زدن. نامهها، 634
وزن نتيجهي يك مصراع و بيت نيست، بلكه چند مصراع و چند بيت بايد
مشترکاً وزن را به وجود بياورند اين است بر طبق انتظام طبيعي وزن شعر.
دربارهي شعر و شاعري،89
هر نوع شعر، کلمات خاصّي دارد. دربارهي شعر و شاعري، 275
شعر امروزي در حقيقت يك سؤال اقتصادي است. براي تأمين اقتصادي
شخصي. نامهها، 469
همه کس شاعر است ولي شاعر به معناي واقعي خود به ندرت پيدا ميشود.
نامهها،229
وزن صداي احساسات و انديشه هاي ماست. نامهها،653
توسعهي معلومات انساني در عصر حاضر از توسعهي ادبيّات قهراً ميکاهد
و از آن فقط صورت و قوه باقي ميگذارد. نامهها، 506
به قدري فقير است اين ادبيات ما که اثرات فقر آن حتّي خود مرا هم با
اين همه تجاوز، آلوده ميکند. نامهها، 489
در واقع فرم شعر من �سنتز� حتمي �تز�ها و �آنتي تز�هاست. دربارهي شعر
و شاعري، 186
شعر ما مثل موسيقي ما، بسيار دروني و معنوي است. با اين حالت دروني
وفق پيدا ميکند. دربارهي شعر و شاعري، 193
عالم شاعري براي هرکس ميسّر نيست، ولي شاعرانه شعر ساختن ممكن
است. دربارهي شعر و شاعري ، 119
هر دارويي براي دردي است. شعر و عرفان داروهايي هستند که از خود
درد ميزايند. دربارهي شعر و شاعري ، 91
تعقيد، غير از عمق است. هر بيت حافظ، عمق دارد در نظر من و شما
نسبت به خود، اما عقدهايست براي عوام. عوام آن را فقط ممكن است
بتوانند بدانند، اما خواص يك مرتبه بالاتر.... دربارهي شعر و شاعري، 134
در ادبيّات مردم شوق دارند اوّل شعرهاي عاشقانهيشاعر را بخوانند يا
چيزهايي که داستان رنجهاي او را واضح کند. ارزش احساسات ، 12
�حافظ� عجيبترين شعراي روي زمين و اعجوبهي خلقت انساني است.
ارزش احساسات، 34
انسان نسبت به آثار هنري يا اشعاري بيشتر علاقهمندي نشان ميدهد
که جهاتي از آن مبهم و تاريك و قابل شرح و تأويلهاي متفاوت باشد.
دربارهي شعر و شاعري،167


تو نسل نخستین اَضدادی و غیر تو ...

 


سرودم تو را عاشقانه ­ترین یاعلی(ع)

و آغوش باز خدا در زمین یا علی

 

صمیمانه ­تر  از  تو آیا کسی دل سپرد

به قانون ایمان و عشق و یقین یا علی؟

 

تو نسل نخستین اَضدادی و غیر تو

ندیدم امیری خرابه نشین یا علی 

 

سکوت تو گویا­تر از ذوالفقار تو بود

و همبوی صد خطبه­ ی آتشین یا علی

 

سحرگاه« ُفزتُ  و رب...» چه دیدی مگر؟

که جاری شده رودهایی چنین یاعلی

 

  نگین جهان بودی امّا در آن صبح کینه

جهان گشته انگشتری بی­نگین یا علی

 

 کلاف کلام شما را کسی وا نکرد

بگو آن چه گفتی به چاه امین یا علی

 

همان کودک کوچه ­های شب کوفه‌ام

و  محتاج  لطف تو ای نازنین یا علی

 

و ای‌کاشکی مثل آن کودکان کویر!

شوم لحظه­ ای با شما  هم‌نشین یا علی

 

هنوز از تو چیزی نمی­ داند اینجا کسی

به جز چاه و خرما و نان جوین یا علی

 

چه  بغض غریبی گلوی قلم را گرفت

توانی ندارد غزل بیش از  این یا علی   

اسا شعر

 

 اسا شعر

 

ته چش چش، ستاره 
ته اَواز، آبی پاپلی
ته دیم، ماهِ رنگ و نشون
ته نووم نوونه نوام آسمون.
چشمهایت ستاره / آوازت پروانهای آبی / چهرهات هم رنگ و نشان ماه / نمیتوانم نامت را آسمان ننامم.

 


بامشی بَومه 
اتّه دَس بئیت دهِ دله
شهِ میوی جا ترسمه.
گربهای شدم / دل دهکدهای متروک / از صدای خودم هم میترسم.

 


خاک که بی خیر واشه 
ده سال پش دَکاشته دار
ناهال وونه.
سرزمینی که بی برکت باشد / درخت ده ساله / تبدیل به نهال میشود.

 


مهِ دل 
بهشت دله
اَره
بهشت دله
تهِ گلِ گرد ور گردنه.
دلم / در بهشت / آری / در بهشت / به گرد گل وجود تو می گردد.

 


نا اتّا سبز گمون 
آبی خو
نا اتّا بِر نَوهِ دیما
اَمه بخت کدیم
شور چش دمته
مازرونی؟!
نه یک خیال سبز / نه یک خواب آبی / نه راهی بکر و نرفته / بخت ما را کدام شوربخت / لگد کرده
مازندرانی.

 


زمسّن آفتاب 
مثّ ته گر دَکته سوال
مثّ ونه چفت بَزَه دهن
مه شل شونکِ وَرف و یخ او نکنّه.
آفتاب زمستان / مثل پیشانی گره خورده ی تو / مثل دهان قفل شده اش / برف و یخ شانه های وارفته ی
مرا آب نمی کند.

 


بنه ره کِل کمه 
گَنم کارمه
لَت زمّه
» شال دم 2 « وونو و » سگ واش 1 «
ته راسه هم رو راس نیه. دنیا!
/ » شال دم « می شود و » سگ واش « زمین را شخم می زنم / گندم می کارم / صاف می کنم / محصولش
هراسه هایت هم خیانت کارند دنیا!

1و 2- دو گیاه هرز و غیر استفاده که گاهی جای بذر گیاه می رویند و یا با رویش سریع و آزار دهنده، بذر و گیاه اصلی را نابود می نمایند.

 


همون بنه روز 
لال تَلا کلوک سرخ تاج، کَهوه
از همان روز نخست/ جوجه خروس لال / تاج سرخش کبود است

 

 


ونه 
سیو ریشه واشی
اگه خوانی
زمسن سگ سرما
ته پر و بال نسوزن
مه پتقالی اَرمون!
باید/ مثل درختان سیاه ریشه باشی / اگر میخواهی / سرمای سخت زمستان / پرو بالت را نسوزانند /

آرزوی پرتقالی من!

 


نا گل بمونسه نا گلی 
گلیله ره زوون نوونه حالی
نه گلی مانده است نه گلویی / گلوله زبان را نمی فهمد.

 


آهنی نیم دری 
خنه ره زندون هاکرد و دل ره قبرسون
روز مها ویمه
روزگار ر خی بنسّه مرجی کفا
پنجره های آهنی / اتاق را زندان کردند و دل را قبرستان / روز را ابری و افسرده/ و زمانه را کپه های
عدس در هجوم خوکان می بینم.

 


سراب که یک ساله وه 
ده ساله ره مونسه،
چل ساله نَوهِ
چارصد ساله ره نمومه؟
سهراب که یک ساله بود / به ده سالگان میمانست / به چهل نرسیده / شبیه چهارصد سالگان نیستم؟

 


مه گَت بَوا 
پلنگ ره بنه بزو
مه پر اَشّ شال هاکرده
من وشنه عکس کَشمه
مه وچه وشنِ نوم جا ترسنه
مه نوه ....
پدر بزرگم / پلنگ را برزمین زد / پدرم خرس را فراری داد / من عکس این حیوانات را میکشم / پسرم از
اسمشان هم می ترسد / نوهام ...

 


اتّه پول مس مردی، 
اتّه مه شو
اته جنگ بَزه تور
کمر بشکسه جنگل زریک زریک
مردی مست پول / شبی مه آلود / تبری زنگاری / صدای سوزناک جنگلی کمر شکسته.

 


ته نوم، مهِ اَسا 
مهِ وارش روزِ کیمه
ته گل خنّه
صب جور
مه دلِ تلا ر خونش اورنه.
نامت عصای من / کومه ای برای روزهای بارانیم / گلخنده هایت / سپیده وار / خروس دلم را به آوازی مستانه می کشاند.

 


جن بویمه و بسم الله 
کارمه
نارمه
شومه
نرسمه.
جن شدیم و بسم الله / می کاریم / چیزی نداریم / میرویم / به جایی نمی رسیم.

 


مه سنگ قبر هر د ور ر بنویسن 
اته کهو بخت کیجا
مه سه همش
شی ماری کرده دنیا.
بر هر دو روی سنگ قبر من بنویسید / دختری سیاه بخت / که دنیا همیشه برایم مادر شوهر بود.

 


عید که اِمو 
سبزعلی عمو
دروازه ر وا اِشتو سفره ر یک لا
اسا
دسه کتین هاکرد و خنه ی دور ر پَرچین
عید که میآمد / عمو سبزعلی / دروازه را باز می گذاشت و سفره را پهن / حالا / خسیس شد و دورخانه را
دیواری چوبی کشید.

 


مازرون 
گل دیم
بلن گیسه
آبی چش کیجا
خجیرتر از ته چی بیافریه جان خدا!
مازندران / دختر گل چهره / گیسو بلند / آبی چشم / خدای عزیز زیبا تر از تو آفریده ای دارد؟

 


مه روز 
شو
نوونه
ته نوم  مه آسمونه دله وشنه.
روزم/ شب/ نمی شود /  نامت در آسمان دلم می درخشد.

درخت

 

 

  گرچه باشد سال سال داس­ها

 به پدرم که با زبان خود می‌گوید :« درختان با دست‌های خالی هم خدای ضیافت‌اند ».

 

ای غریب آشنای دشت و کوه

ای شکیبای همیشه باشکوه

 

یادگار سال­های تلخ و شور

می­ بری دل را به رویاهای دور

 

برگ برگ قصه­ هایت خواندنی

رقص تو در باد و باران دیدنی

 

گر چه هر فصلی تماشایی ­ترین                                     

عشوه‌هایت جان فریب و دلنشین،

 

در بهاران دلربا­تر می­ شوی

می ­روی بالا کبوتر می­ شوی

 

شهر در زیبایی ­ات گم می­ شود

کوچه  سرشار تبسم می­ شود

 

گر چه  بی­ هنگام و دیر آید بهار

لال و لنگ و سر به زیر آید بهار،

 

گر چه باشد سال، سال داس­ ها

خشک گردد چشمه ­ی احساس­ ها،

 

باز  با لبخند می­خوانی سرود

بی‌حضور حضرت باران و رود

 

با  سبدهایی  پُر از گل می‌رسی

دست در آواز  بلبل می‌رسی

 

درد  قُمری را تسلّا می­ دهی

سار را در قلب خود جا می ­دهی

 

شعر می ­جوشد ز سر تا پای تو

مثنوی ساز است  مولانای تو

 

ای حیات تو شگفت‌انگیزتر

ریشه‌هایت از تبر هم تیزتر

 

کاشکی چشمی به تو می‌دوختیم!

زندگی  را  از  تو می‌آموختیم.