دستان غمناکم به دامان تو خورشید!
جز تو کسی تاریکی ما را نفهمید

 

پل های ویرانیم و در آبادی قرن
از آستین همتی دستی نجنبید

 

تا چند باید بر صلیب درد ماندن؟
می پوشد این دل کی لباس تازه ی عید

 

رد هزاران داغ بی درمان جان را
در پهنه ی پیشانی ما می توان دید

 

باسنگتان سیمرغ اقبالی نماندست
شد خانه هامان گوشه ی تاریک تبعید


آسیمه سر راه درازی را دویدم
از واژه های خسته ی شعرم بپرسید

 

طاعون تنهایی تمام طول این قرن
طوفان شد و طومارمان را در نوردید

 

شاید هبوط دیگری در پیش داریم
گویی کسی این جا دوباره سیب را چید

 

اهریمن تزویر با حس ملیحی
سر شانه ی ضحاکیان را باز بوسید


دشتی که خیزش گاه ایمان بود و ققنوس
شد دره ی کفر و کلاغ و ترس و تردید

 

ای کاش می شد در خیابان های این شهر
صبح و بهار و خنده و آیینه. بارید