ای درخت

ای غریبِ آشنای  دشت و کوه

بر قرارِ بی قرارِ با شکوه

 

مهربانِ سال­های تلخ و شور

می­بری دل را به رویاهای دور

 

برگ برگِ قصه هایت خواندنی

رقص تو در باد و باران دیدنی

 

گر چه هر فصلی تماشایی­ترین

محو آغوش تو می­گردد زمین،

 

در بهاران  دل ربا تر  می شوی

می روی بالا، کبوتر می شوی

 

شهر در زیبایی­ات گُم می شود

کوچه سرشار تبسم می شود

 

باغ با تو حجله بندان می شود

با لبانی سبز، خندان می شود

 

گر چه بی­هنگام و دیر آید بهار،

لال و لنگ و سر به زیر آید بهار،

 

گرچه می­ریزد به پا و دست و سر

از زمین و آسمان   داس و  تبر،

 

 

گر چه باشد سال، سال داس ها،

خشک گردد چشمۀ احساس ها،

 

باز با لبخند می خوانی سرود

بی حضور حضرت باران و رود

 

با سبد هایی پُر از گل می رسی

دست  در  آواز  بلبل می رسی

 

درد  قُمری  را  تسلّا می­دهی

سار را در قلب خود جا می­دهی

 

شعر می­جوشد ز سر تا پای تو

مثنوی ساز است «مولانای»تو

 

ای حیات تو شگفت انگیزتر

ریشه هایت از تبر هم تیزتر

 

کاشکی چشمی به تو می دوختیم

زندگی  را  از تو می آموختیم