از دست های بسته ی من می نوازد

تار تنیده بر گلوگاه سه تارم

در باطل السّحری به نام قرن غربت

جادوی چشمت هم نمی آید به کارم

می سوزد این جا کاروانی از سیاووش

در آتش سودابه های روزگارم

تکثیر سیمرغ است و زال و چوبه ی گز

در خود چگونه نشکند اسفندیارم

شعری شبیه تیر آرش تا رهایی

می جویم امّا می گریزد از مدارم

در جبر بودن های بی تو چاره ای نیست

امروز هایم را به فردا می سپارم

با خطّ میخی، نازنین یا هر چه امّا

این بیت را بنویس بر سنگ مزارم

درفصل داغ رویش دیوار و آهن

خود را به جای پنجره جا می گذارم

 

 

 

 

 

 

 

زیستن قطره ای

 

 

گر   چه   کلاف   درد  پیچیده  به پایم

گم  شد  در  آوار  غم  و غربت صدایم

با  بال های  باز  اگر  چه  دیرسالیست

در   درد   در   خود  پیله بستن  مبتلایم

تشویش اگر چه چنگ در چشمان من زد

بوی   نجابت   می دهد   این  دست هایم

باور کنید ای سروهای ریشه در سنگ

من   از   تبار   طاقت   سبز   شمایم

من  قطره قطره زیستن را لمس کردم

من   با   زبان   حالتان   هم   آشنایم

مثل  شما  تسلیم تزویری  نگشتم

مثل شما  ردّ  تبر  بر شانه هایم

حالی برای گفتن  ناگفته ها نیست

در این زمستانه ترین آب و هوایم

با زخم های کهنه ی در خود شکستن

هر دم به عشقی پلک ها را می گشایم

هر شب میان خواب ها در جنگلی دور...

ساری سرود صبح می خواند برایم

 پیغمبر آیات باران ! داروگ ! کی

سر سبز خواهد شد دوباره روستایم؟