پلکی بزن ، شعری بخوان ، شوری بر انگیز

ای روح مولانایی ام را شمس تبریز

 

ای شانه هایت، شانه هایت، چل ستونم

این روزها ، این لحظه های زلزله خیز

 

شاعر ترین ها را به چالش می کشاند

در چشم تو، رنگین کمان شوق و پرهیز

 

گاهی که می آیی در آغوش خیالم

دستی به دور گردن شعرم بیاویز


آمیزه ی عقل و جنونم سال ها ، من

اما تو تنها جامی از احساس لبریز

 

تو مهربان تر از پری قصه هایی

زیبا تر از گل می شود با تو همه چیز

 

گلدان برای زندگی جای کمی نیست

وقتی مترسک کفر می ورزد به جالیز

 

احساس تلخی دارم  و دست خودم نیست

در های و هوی باد سر گردان پاییز

 

بگذار نیشابور جان من بخندد

اصلا نمی آید به تو فیگور چنگیز

 

ای عطر ناب اتّفاق تازه در تو...

ای روح مولانایی ام را شمس تبریز...