هزاره شعر و ققنوسی نیما

 

بسیاری از سروده های نیما، ترجمان مشرب و هدف انقلابی اوست؛ یعنی می توان با آشنایی به شیوه گفتار، افت و خیز زبانی و زوایه دید، شاعر آن  را تمام قد در آیینه آثارش دید؛ اما او چنان رندانه می گذرد که احساس فردیت و حدیث نفسی در بین نیست، حتی در جایی که راویانه از خود می گوید به جهت آرمان اندیشی و نمادگرایی، شعر شکل سمبلیک به خود می گیرد.

نیما جهت تثبیت کارکرد انقلابی اش ، با سرایش شعر و طرح تئوری های ادبی به دفاع از مکتب خود پرداخت و علیرغم سیطره ی هزار ساله شعر کلاسیک، ناهمواری راه ، مغایرت هارمونی سروده ها، طرد و لعن و ... توانست شعر را که هم از نظر لفظ و معنی به نوعی تکرار رسیده بود، نجات دهد و با بیرون کشیدن شعر از حاشیه به  متن و از سطح به عمق ، نبضش را با نبض زمانه هم آوا سازد و به آان روحی اجتماعی ببخشد و این یعنی درک نیازمندی زمانه و فرزند روزگار خویش بودن.

در این مقاله بر آنیم با خوانش شعر ( ققنوس) 0 اولین تجربه شعر آزاد نیمایی- که گویاترین اتو بیوگرافی اوست، فرازو فرود سیر و سلوک دیگر گونه ی نیما در شهر را وا گوییم.

ققنوس، مرغ خوش خوان، آوزاه ی جهان/  آواره مانده از وزش بادهای سرد/ بر شاخ خیزران / بنشسته است فرد / برگرد او به هر سر شاخی پرندگان.

آیا آن  ققنوس تکنواز در معرض بادها ی سرد، نیما نیست که در ازدحامی از پرندگان ( شعرا) غریب می نماید؟ آیا آن بادهای سرد، نمادی از ساختار جامعه ی اسیر استیلای استبداد، فئودالیسم، بورژوازی شعاری، ملتهب و جذام گرفته و ناسزاگویی معاصران ناهمگون نواز نیما نیست؟

بی تردید آن « مرغ نغزخوان » فردیت واقعی و انسانی شاعر است که از ده کوره ای به نام   یوش» برمی خیزد و به مدد ذهنیت خلاق و تاثیر از مکاتب ادبی اروپا مخصوصاً فرانسه و  درادامه ی میراث گرانبهای ادبی   اسلافش، با نگاهی نو و گرایشی اجتماعی – طبیعی ، فرشته ی شعر را از محبس قالب و قافیه رها می سازد به آن حرکت و جهتی دیگر می بخشد و ققنوس وار از رنج مایه ی مجاهدات خویش طرحی نو در می اندازد.

نکته رازناک در این شعر مانندگی شاعر با « ققنوس» است که می گویند مرغی است افسانه ایست ، در کوه بلندی مقابل باد می نشیند و صداهای عجیب و غریب از منقارش برمی خیزد. هزار سال زندگی می کند و پس از آن بر فراز هیزمی که جمع کرده می نشیند و می خواند، آتشی از بال های او بیرون می جهد، خود آتش گرفته، خاکسترمی شود و از خاکسترش، ققنوسی دیگر بر می خیزد.

ملاحت این مانندگی وقتی آشکارتر می شود که عمیق تر به مسئله می اندیشید، مثلاً سکونت در بلندا، صداهای عجیب و غریب، زندگی هزار ساله و اعلام حضوری که ریشه در سنت، اصالت و گذشته دارد.

یوش رابه خاطر آورید، در بلندایی از منطقه ی کوهستانی البرز مرکزی ، نوع جهان بینی نیما، بیان دیگرگونه، و پدیداری مشربی بدیع در هزاره شعر پارسی و ...

او ناله ی   گمشده ترکیب می کند / از رشته های پاره ی صدها صدای دور / در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه / دیوار یک بنای خیالی می سازد.

آیا آن ناله ی گمشده در آواز آتشناک نیما، انسان فراموش  شده ی تجلی یافته در « آی آدم ها »1 ، « پادشاه فتح»2 « مرغ آمین»3 « محبس»4 و  قهرمان تراژدیک شعر « شب پا »5 نیست؟

ناله گمشده ی نیما زمزمه که نه، فریادی از رنج تا رهایی است .

می گریزد شب، صبح می آید.

و از همان آغاز اندیشه ی محمل مشربش را مطرح می کند:

...این زبان دل افسردگان است / نه زبان پی نام خیزان گوی در دل ، نگیرد کسش هیچ / ما که در این جهانیم سوزان /حرف خود را بگیریم دنبال...

اما مسیر گلزاری که او ره پوی آن است پر از چالش و دست انداز است :

...ای فسانه ، خسانند آنان / که فرو بسته ره را به گلزار/خس به صد سال توفان ننالد / گل ز یک تند باد است بیمار  /تو مپوشان سخن ها که داری...

اگرچه نیما درآغاز راه یکه  تاری بیش نیست با پتانسیلی پهلوانی که لازمه ی « کاری کارستان » است به مشرب و عاقبت روشنش ایمان دارد و به فردایی می اندیشد که این کشتی سیلی خورده ی موج و طوفان از همین دریای متلاطم به کرانه خواهد نشست.

...آن که می دارد تیمار مرا/ کار من است / من نمی  خواهم درمانم اسیر/ صبح ، وقتی که هوا روشن شد، هر کسی خواهد دانست و به جای خواهد آورد مرا / که دراین پهنه ورآب/ به چه ره رفتم و از بهر چه ام بود عذاب!..

در آن زمان که زردی خورشید روی موج / کم رنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج / بانگ شغال و مرد دهاتی ، کردست روشن آتش پنهان خانه را / قرمز به چشم ، شعله خردی خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب/ و ندر نقاط دور/ خلقند در عبور ...

این بند، ترسیم زمان و مکان انقلاب ادبی اوست، نیما در این غروب و تنگنا آغاز می کند « آتش پنهان» همان طرح انقلابی نیماست و آن « شعله ی خرد» شاید تحولاتی است که بعد از انقلاب مشروطه در شعر بوجود آمد و کم کم می رود به دست نیما، به شعله آتش نامیرا بدل شود. اگر برای « بانگ شغال» کارکرد ایهامی قائل شویم، یادآور این مثل ما زاندرانی است که « هر گاه شغالی بانگی برآورد کسی خواهد مرد» شاید هدف نیما در این اشاره، مرگ قالب و قافیه برای آزادی مضمون و محتوی است.

پیش او – آن نوای نادره ، پنهان چنان که هست / از  آن مکان که جای گزیده است، می پرد/ در بین چیزها که گره می خورد، می شود با روشنی و تیرگی این شب دراز، می گذرد/ یک شعله را به می نگرد/.

شاعر از زندگی مالوف می گذرد تا شعر راستین را که به تعبیرش ( میوه ی زندگی است) بچیند و به شعله ای در دور دست چشم می دوزد، شعله ای که از بلندای قله ی بصیرت به نیازمندی های روحی و روانی انسان عصر دیدنی است.

 جایی که نه گیاه در آن جاست، نه دمی / ترکیده آفتاب سمج روی سنگ هاش/ نه  این  زمین و زند گی  اش چیز دلکش است/. حس می کند که زندگی او چنان / مرغان دیگر ار به سرآید / در خواب و خورد / رنجی بود کز آن نتواند نام برد.

جایی که آن شعله می سوزد، راهیست ناهموار، مکانی که هنوز گیاهی در آن نروییده است؛ اما او باید برود، ذهن انقلابی و عقلانی نیما به سکون و سکوت در نمی غلتد.

هدف شگرد دیگر گونه ی نیما در بند دوم کاملاً مشهود است همین تفکر باعث شد که شاعر، شعر را به وادی دیگری بکشاند و به تعبیرش « آب درخوابگه مورچگان بریزد» نیما می خواهد با زبان دل افسردگان و برای آنان سخن بگوید و آن شکاف عظیم بین شعر و ظرفیت ها و بایستگی  های  عصر خویش را برچیند، شعر را زیان حال توده ی مردم سازد و آن سانسور تاریخی شعر برای مردم منهای مردم را پایان بخشد.

او در این کشف و شهود شاعرانه و تکرار گریزی خاطراتی دارد :

در میان شهر کوران، دردها دارم ز بینایی

و یا :

...من مار نویسم او کشد نقشه مار / با مارکشی خود چه کند مارنویس...

و یا :

غم این خفته ی چند / خواب در چشم ترم می شکند

ویا :به کجای این شب تیره ، بیاویزم ، من قبای ژنده ی خود را؟

و یا :

قاصد روزان ابری – داروگ – کی می رسد باران؟

طرز استفهامی دو فراز آخر، نمایه ی امیدواری شاعر جهت گذشتن زمان و رسیدن به وضع آرمانی و مطلوب است.

توجه داشته باشیم که نیما توشه پرداخت و دریافت هزینه ی سفر را از قبل آموخته بود :

((از بچگی مرد بزرگی ، بزرگ تر از آن چه بتوانید به اندیشه بیاورید، راهنمای من بوده است که گفته است:2))

آنچه در این پرده نشانت دهند /گر نپسندی ، به آنت دهند

آن مرغ نغزخوان/ درآن مکان ز آتش تجلیل یافته / اکنون به یک جهنم تبدیل یافته / آن گه ز رنج های درونی اش مست / خود را به روی هیبت آتش می افکند...

باد شدید می دمد و سوخته است مرغ / خاکسترش را اندوخته است مرغ / بس جوجه هایش از دل خاکسترش به در.

رنج راه به هر اندازه ای که باشد در مقصد خرد و کوچک می نماید، رنجی که در پای هدفی مقدس کشیده شود، سکرآور است و لذت بخش .او با همان دید فرا تاریخی اش در می یابد که موتور مشربش در راه پله نخواهد ماند و ستاره  ی  روشنگرانه  اش را « روجاوار» در سپیده دم بیداری در آسمان ادب مرز و بوم می بیند زیرا :

خاکستر تنش را اندوخته است مرغ  / بس جوجه هایش از دل خاکسترش به در

تنها تفاوت نیما با آن « ققنوس» افسانه ای در برآیند خاکستر است؛ چرا که برآمدگان و پی جویان اندیشه و عملکرد ققنوسانه ی  نیما بی شمارند.

شاید او ققنوس  دیگری باشد.