عاشق ترین مرد این سال ها
با یاد سیروس طاهباز وخاموشی ابدی اش همراه با شعله های آتش آخرین چهار شنبه ۱۳۷۷
25/12/ 1377 سال روز خاموشی عاشق مردی است که تمام هستی خود را صرف تدوین، چاپ و نشر آثار زاده اضطراب جهان نیما یوشیج کرد.
او کسی نبود جز عاشق و قلندری پاک باخته به نام سیروس طاهباز نام و یادش میرامباد.
در روزگار ما،کمتر کسی را می توان یافت که علیرغم داشتن هنر نویسندگی، نقادی،ترجمه و فعالیت های درخشان مطبوعاتی،آن هم در اوج جوانی،یک باره خود را فراموش کند و به اعتلای هنر دیگران بپردازد، اما طاهباز چنین کرد.
او در حالی که فقط یک بار، سال 1331 آن هم در سن 13 سالگی نیما را دید، به واسطه فرزند زمان خویش بودن،ذهنیت مدرن و واقعیت گرای خود ونفس حق نیما، به رسالت شاعریش ایمان آورد و بر این ایمان و علاقه پایدار ماند (البته سهم زنده یاد جلال آل احمد در آشنایی طاهباز با آثار و خانواده نیما را نباید نادیده گرفت).
سیروس در سال 1318 در بندر انزلی متولد شد، اجدادش از مشروطه خواهان و از یاران میرزا بودند، از دو سالگی در تهران ماندگار شد در دوران دانشجویی کتاب هایی از جان اشتاین بک و ارنست همینگونه ترجمه کرد. سال 1348 در حالی که آخرین سال های رشته پزشکی را می گذرانید، تحصیلات آکادمیک را رها کرد و زندگی را بر پایه ادبیات بنا کرد و به ترجمه، نویسندگی، فعالیت های مطبوعاتی و کار در کانون پرورش فکری پرداخت. با انتشار مجله آرش (45-1340) به یاری و معرفی نویسندگان، شعرا و هنرمندان پرداخت.
آرش طاهباز، مجله ای آوانگارد بود که اختصاصا به هنر و ادبیات مدرن و چهره های معاصر پرداخت و با مجلات ما قبل خود مثل خروس جنگی ، کویر، آپادانا، جنگ هنر و ادب امروز و ... و با مجلات همراه و بعد از خود مثل آژنگ جمعه، فردوسی، جزوه شعر و ... تفاوت فاحش داشت.
تفکر غالب در انتشار آرش کیفیت کار بود نه کمیت آن، به طوری که طی 5 سال فقط 13 شماره آن منتشر شد. کیفی نمودن کار از ویژگی های کار طاهباز است. نکته دیگر اینکه طاهباز در انتشار مجله »آرش«» دفترهای زمانه« و ... هرگز از فنون رایج ژورنالیستی زمانه استفاده نکرد و جذب جریان های جنجالی و موسمی نشد.
کسانی که با »آرش« طاهباز در عرصه های مختلف ادبی (شعر ،داستان،نقد، ترجمه، نمایش نامه و ...) فعالیت میکردند و یا با آرش فعالیت های فرهنگی و ادبی خود را شروع کرده اند، امروز از برجستگان و سکان داران عرصه های فرهنگی و ادبی کشورند.
طاهباز، از سال 1342 به پیشنهاد خود و موافقت زنده یاد دکتر » محمد معین« - وصی آثار نیما- و در حضور جلال آل احمد و رضایت و استقبال » عالیه جهانگیر« - همسر نیما- مسئولیت نسخه پردازی تنظیم و نشر آثار نیما را به جان پذیرفت و این بار رسالت و امانت را تا آخرین دقایق زندگی عاشقانه بر دوش کشید.
سیروس یکی از محارم اسرار نیما و بزرگترین شناسنده اوست. 37 سال به تنظیم و طبع آثار نیما پرداخت، با تلاش و تعصب در مقابل معاندان به دفاع و ستیزه پرداخت و یقین دارم وقتی از این خاک دان کوچید، چون مرداش – نیما – زخم های عمیقی از تیر طعنه یاران نیمه راه، بر تن داشت.
راستی اگر او نبود، و آن جبر و جنون نیما دوستی اش، سرگذشت گونی های درهم و برهم آثار نیما چه می شد و ...
بپذیریم، کار سخت و فرساینده بود، سروده های نزدیک به 40 سال شاعری نیما در داخل گونی ها، به اضافه نقدها، قصه ها، نامه ها، حرف های همسایه و یادداشت های روزانه، با خطوط و رنگ هایی جوراجور بر کاغذ پاره های گوناگون، با شرایطی که نیما در وصیت نامه معین کرده بود و دکتر معین هم اصرار به اجرای دقیق آن داشت اما چون عشق، واسطه سیروس طاهباز و نیما بود ، آگاهانه به این کار فرساینده و زه گسل تن در داد، هرگز از رنج راه و تن فرسودن و جان به شوره نشاندن احساس خستگی نکرد بلکه آن را اکسیر روح خود می نامید و صادقانه می گفت «من کار بر روی آثار نیما را بزرگترین افتخار زندگی خود می دانم (1)» و یا «... جوانی خود را می بینم که کشیدن بار امانت را تعهد می کنم و به دکتر معین قول می دهم ، هرگز نگذارم چشم غریبه بر آن سطور ناخوانا بیفتد، روزها و شب ها ، ماه ها و سال ها ، در این نسخه بردرای، چشم می فرسایم و جان تازه می کنم (2)...)
و بپذیریم کاری با آن شرایط و شلوغی، هرگز نمی تواند بدون اشتباه ریز و درشت باشد کما این که آن زنده یاد، با کمال میل و شهامت پذیرفت تا یک بار دیگر به بازخوانی و مقابله نسخه ها بپردازد اما دریغا که اجل مهلتش نداد و پاشنه روزگار، کج مدارتر از آن است که به میل کسی بگردد.
در هم تنیدگی طاهباز با نیما، از نوعی دیگر بود، عشق و علاقه، حسابی کارش را کرده بود. حتی، کتابخانه، روی میز، کنار شومینه و در و دیوار منزلش، بوی نیما، یوش و مازندران می داد، با عکس ها، تابلوها، شعرهای خطاطی شده، شاخه های طلاجن (3)و ...
سیروس مدیونم کرده بود، به حکم وظیفه و آموختن، هر وقت به تهران می آمدم، به سراغش می رفتم، وقتی از یوش و مردم مهربانش می گفتم، ذوق زده می شد و با حسرتی تمام، این رباعی نیما را زمزمه می کرد.
آتش زده ام، مرا نمی گیرد خواب / دریا صفتم ز من نمی کاهد آب
خاک در دوستم، گرم باد برد / دایم سوی اوستم ،خدایا دریاب
آرزو داشت پس از بازنشستگی از کانون پرورش فکری به یوش برود و بقیه عمر را در یوش و با مردم مهربانش و زائران نیما سپری کند.
وقتی بیست و پنجم آذر ماه 1373 به خدمتش رسیدم، گفت :« فلانی، می خواهم وصیت کنم، مرا در یوش در جوار نیما دفن کنند».
یکه ای خوردم، تلخی روز حادثه کلافه ام کرده بود اما از پذیرفتن واقعیتی به نام مرگ ناچار بودم، گفتم استاد، انزلی کجا، تهران کجا و یوش کجا. گفت: «محیط مصفا وآرام ، آسمان صاف و طبیعت یوش را بسیا ر دوست دارم و تنها در کنار نیما، آرامش خواهم یافت». گفتم « اگر متولیان امر بنا به شرایط و عواملی ....»گفت:«من به نجابت و مهمان نوازی مردم یوش ایمان دارم و تازه هیچ فرق نمی کند کجا، فقط در محدوده جغرافیایی یوش باشد، بالای تپه ای، پایین دره ای، جوار نیما. اصلا کجا فرق نمی کند ولی یوش ...».
در همان جا، پیش نویس تقاضای تدفین جنازه در یوش را به اهالی و سازمان میراث فرهنگی نوشتم، وقتی نامه را برای امضا مردم و معتمدان به یوش بردم، انگار قلب ها، هماهنگ می زد، چه استقبالی که نشد و در پایان همانی شد که قرار بود.
بی هیچ اغراق و مظلوم نمایی و مرید بازی، طاهباز، روشنفکری بی ادعا بود و در طول مدت دوستی و آشنایی جز مهربانی و معرفت، بزرگواری ، کرامت نفس، درد آگاهی و سکوتی عمیق و معنادار، چیز دیگری از او ندیدم و نشنیدم.
ماحصل کار طاهباز در چهار زمینه متفاوت (ترجمه و تالیف، فعالیت مطبوعاتی (انتشار آرش و دفترهای زمانه و ...) ، کا ردر کانون پرورش فکر ی کودکان و نوجوانان از سال 1349 و نسخه برداری – تدوین و چاپ و نشر آثار نیما) بیش از 60 جلد کتاب و مقاله است که به جامعه فرهنگی ایران تقدیم شده است.
سرانجام، زنده یاد سیروس طاهباز در سن 59 سالگی در آخرین دقایق سه شنبه بیست و پنجم اسفند 1377، یعنی در چند قدمی بهار و بنفشه ، جامعه فرهنگی ، یوش وعلاقه مندانش را خزانی ساخت و به سوگ و سکوت نشاند و بیست و هشتم اسفند بنا بر وصیتش، گل گونه با دست های نازنین بازماندگان، دوستداران و اهالی یوش به«کماندار بزرگ کوهساران» پیوست و آرزومندانه خاک یوش را در آغوش کشید.
با قسمتی از «مانلی» (4) نیما، یاد و نامش را گرامی می داریم.
صبح
وقتی که هوا روشن
هر کسی خواهد دانست
و به جا خواهد آورد مرا
که در این پهنه ور آب
به چه ره رفتم
و
از بهر چه ام بود عذاب؟
منابع محفوظ